روز جمعه 29 مهر ماه 1390 بود. با يکي از دوستان عکاس تصميم گرفته بوديم تا بريم و از يکي از خانواده هاي ايتام تحت پوشش موسسه در جمکران چند عکس تهيه کنيم. هوا اونروز خيلي غبار آلود بود و منم مردد بودم که امروز بريم يا نه؟ولي نهايتا راه افتاديم. ابتدا يکي از پرونده ها را از بين پوشه پرونده ها در آوردم و به قيم آن که مادر بزرگ بچه ها بود تلفن زدم ,گفتم اگر مزاحمت نباشه خدمت برسيم. ايشونم قبول کرد که براي دقايقي ميزبان ما باشه….

 

بعد از مقدار سوال جواب توي کوچه ها منزل طيبه و ابولفضل رو پيدا کرديم. بچه ها هم پدر هم مادرشونو از دست داده بودند و با مادر بزرگ در يک گاراژ نگهداري نون خشک و ضايعات بعنوان نگهبان زندگي مي کردن. ازشون پرسيدم بچه ها کلاس چندمين گفتند چهارم ابتدايي.گفتم معدلتون چند شده ؟
طيبه گفت 19/5 و ابولفضل گفت 18/5. راستش از اينکه اونجا بودم يکمي خجالت مي کشيدم چون ديدن اين بچه ها در اين محل برام سخت بود. در حاليکه دوستم داشت از فضاي منزل اين کوچولوها عکس مي گرفت منم داشتم با هاشون حرف مي زدم.

اول ازشون اجازه گرفتم تا عکسها را سايت بذاريم .بهش گفتم توي ايران هزاران طبيه و ابولفضل کوچولو هستند که شرايطي مثل شما دارند و اگر مردم اين تصاويرو ببينن حتما به اونها کمک مي کنند. اونها هم قبول کردن. بعد به مادر بزرگ گفتم که هر نيازي که داشتين به من تلفن کنين تا سعي کنيم تأمين کنيم.ايشون هم گفت هيچ چيز خاصي نمي خواهيم فقط براي زمستان نياز به نفت داريم…..

به اشتراک بگذارید