حس کردن خیلی ساده است ولی بیانش خیلی سخت. آنچه که در درون هر انسان می گذرد برایش بسیار بدیهی است ولی زمانی که می خواهد آن را توصیف کند باید خیلی به دنبال کلمات بگردد. با این وجود می خواهم از یک حال بگویم. حالی که ندرتاً این قدر قوی  به سراغم می آید ولی بسیار دوستش دارم.

 یه زمانی بود که از نداشتن بسیار به تنگ آمده بودم و در آرزوی روزی بودم که ماهی را بدون کمک نزدیکانم بگذرانم. همه دلشون برای بچه ها می سوزد ولی شاید اگر بدونن اون بچه  کمک نیاز دارد و ازش دوری کنن ، این رنج و غمی بزرگ است.بهر حال، حال من و فرزندم این گونه بود ولی به لطف خدا و آدمهای مهربان تونستیم روی پای خودمان بایستیم.

تصمیم گرفتم در اولین فرصت یه کاری انجام بدم  و اون این بود که بخوام برای یه کوچولو مثل اون آدم خوبای زندگی خودمون باشم. اونها با راهنمایی و ایجاد کار به ما یاری رسوندن  و من نیز یاد گرفتم که باید این گونه رفتار کنم. همین شد که خواستم کوچولوی نازنینی در درآمد ناچیزم با ما سهیم بشه.

عزیزی که نمیدونم کیه ولی دوستش دارم. قلب کوچولوش حتماً خیلی وقتها درد گرفته و شکسته ولی در همین جا بهش میگم:  نترس عزیزم! فرزند من، با داشتن پدر به سختی افتاد ولی به یاری خدا و دوستان خوبمان فردی موفق شد.

امیدوارم تو و تمام اونهایی که مانند ما و تو هستند بدانند قلبی برای آنها می تپد، در آرزوی تواناتر شدن و یاری رساندن تا آخرین لحظه عمر؛ و البته به خواست پروردگار یک آدم نیز در کامل شدن این حس به من کمک کرد از او هم متشکرم.

ازتون می خوام حس درون را به آدمهای بیرون ابراز کنید هر طوری که می تونید.

 به اشتراک بگذارید