شهادت مرحوم حاج ميرزا نور الله اصفهاني برادر مرحوم آقاي نجفي عالم قديم مشهور شهر اصفهان

مرحوم حاج آقا نور الله اصفهاني برادر آن آقاي نجفي است که در جنگ مشروطيت ايران فعاليت زيادي از خود نشان داده بود.انقلاب مشروطه شدن ايران کاملا شبيه انقلاب جمهوري شدن ايران بود. در آن انقلاب آيت الله العظمي آخوند ملا محمد کاظم خراساني موقعيت آيت الله خميني را داشتند، و سيد عبد الله بهبهاني در تهران و آقاي نجفي در اصفهان جاي علماي موجودايران را گرفته بودند. اعلان هاي انقلاب و جهاد از طرف آخوند از نجف اشرف فرستاده مي شد و سيد عبدالله بهبهاني و آقاي نجفي اصفهاني آن اعلان ها را نشر و اجرا ميکردند تا عاقبت الامر بختياريها به رهبري آقاي نجفي از اصفهان و تبريزيها به رهبري سيد عبدالله بهبهاني از تبريز به تهران حمله کردند و محمد علي شاه گريخت و احمد شاه پسر کوچکش شاه شد و حکومت مشروطه بر قرار گرديد. در عصر پهلوي آقاي نجفي مرده بود و برادرش حاج ميرزا نور الله رئيس مستقل و نافذ الحکم اصفهان بود. حاج ميرزا نور الله بسيار ثروتمند بود و ميتوانست يک لشکر بيست هزار نفري را لااقل براي مدت يکماه نفقه دهد و مردم مسلح بختياري همه از او اطاعت داشتند.

حاج ميرزا نور الله در تمام ايرن بسبب ثروت خود احترام زيادي را دارا بود بعد از نشر اعلاميه منع امر به معروف و نهي از منکر از طرف رضا شاه پهلوي، حاج ميرزا نور الله اصفهاني به قم آمدند، تا به اتفاق مرحوم حاج شيخ عبدالکريم حائري يزدي که يکي از مراجع تقليد مشهور بودند شاه را از اجراء آن خلاف شرع منصرف کنند و اگر قبول نکرد با او جهاد کرده او را از سلطنت بر اندازند. حاج ميرزا نور الله مردم بختياري را براي جهاد آماده کرده و به آنها دستور داده بود که اگر مذاکرات او با شاه ناکام شد بر اصفهان حمله کنند و اصفهان را گرفته بر قم و تهران بتازند. ناگفته نماند که در آن زمان مردم شيعه سه نفر مرجع تقليد مشهور داشتند:

اول: آقاي سيد ابوالحسن اصفهاني، دوم: آقاي حاج ميرزا حسين نائيني، سوم: آقاي حاج شيخ عبدالکريم حائري يزدي. آقاي اصفهاني و آقاي نائيني در نجف اشرف بودند و حاج شيخ عبدالکريم رئيس حوزه قم بود، بعد از آمدن حاج ميرزا نور الله به قم، علما و طلبه ها از هر طرف براي ديدن او به قم آمدند و در قم هنگامه بزرگي برپا شد، رضا شاه پهلوي از وضعيت قم ترسيد و تيمور تاش وزير دربار مشهور خود را براي ساکت کردن علما به قم فرستاد. تيمور تاش همان بي دين ملعوني است که ميگفت: من با هفتاد دليل ثابت ميکنم که خدايي نيست و روز قيامت دروغ است.

در اينجا بي مناسبت نيست که ختم کار تيمور تاش هم گفته شود تا مردم بدانند نتيجه بي ديني و انکار خداي تعالي چيست. تيمور تاش پس از اين که مدتها وزير بود در بعضي از مسائل سياسي با شاه مخالف شد و به رشوه خواري و ساخته کاري با دول بيگانه متهم و زنداني گرديد و از زندان عريضه به شاه نوشته که اگر من خطا کرده ام براي خدا مرا عفو کن، شاه جواب نوشت که: تو به هفتاد دليل ثابت ميکردي که خدا نيست، براي کدام خدا تو را عفو کنم. بالاخره تيمور تاش در زندان از بين رفت معلوم نيست که خودش مرد يا خود کشي کرد يا شاه او را کشت. تيمور تاش در دوره وزارت خود آنقدر خيانت به دين و وطن کرد و آنقدر صدمه به اهل ايران رساند که در اين رساله نمي گنجد و براي شرحش کتابي لازم است و بنده در نظر دارم اگر از تحرير اين کتاب فارغ شدم کتابي در اين موضوع به نام فجایع تيمور تاش در عصر پهلوي بنويسم و نشر کنم. و اينک براي نمونه دو عملش را نقل ميکنم.

روزي تيمور تاش داخل منزل خود شد و ديد که زنش قرآن ميخواند با کمال غضب به او گفت تو هنوز اين کتاب کهنه را ميخواني و به آن عقيده داري و بلافاصله شيشه الکل را روي قرآن ريخت و آتش زد. موقع ديگر يکي از هموطنان تيمورتاش به منزلش آمد و از او خواهش کرد که گذرنامه کربلا برايش بدهد با کمال غضب در جواب گفت: احمق خر گذرنامه مي خواهي که بروي سنگ و نقره و گل به بوسي. من هرگز اين کار نمي کنم، گذر نامه براي لندن و پاريس و برلن و امريکا بخواه تا بدهم آن شخص از پيش تيمور تاش خارج شدو با مراجعه به نخست وزير گذرنامه گرفت.تيمور تاش خبردار شد و قضيه را به شخص پهلوي اطلاع داد و گذرنامه را پس گرفت و نخست وزير هم در تعقيب همين قضيه وادار به استعفا شد. تيمور تاش کسي بود که مي گفت: من بگور پدر خودم ريدم که مرا عبدالحسين نام کرده است حسين کيست که من غلا م و عبد او باشم؟ خلاصه تيمور تاش به امر پهلوي براي ساکت کردن علما به قم آمد. زماني که تيمور تاش وارد به منزل حاج ميرزا نور الله شد حاج ميرزا نور الله در حجره بزرگي بود که متجاوز از صد طلبه و عالم در آن حجره بودند. حاج ميرزا نور الله در صدر مجلس تکيه داده بودند و مرحوم حاج شيخ عبدالکريم حائري ايشان را باد مي زدند، زيرا در آن زمان پنکه و کولر در ايران نبود، از اين مطلب که گفتم اهميت سياسي حاج ميرزا نور الله کاملا معلوم ميشود البته سيادت و مهمان بودن حاج ميرزا نور الله هم حقيقتي بود که حاج شيخ عبدالکريم از او احترام کنند. تيمور تاش وقتي بدر حجره رسيد، نه کسي از او احترام کرد و نه جاي نشستن به او دادند، همان در حجره ايستاد و بعد از سلام گفت: آقايان شاه مرا فرستاده و ميگويد علماء از من چه شکايت دارند. من که به ميل خودم کاري نکرده و نميکنم هر چه وکلاي مجلس تصويب مي کنند اجرا مي کنم و بايد بکنم زيرا در اول سلطنت خود قسم خورده ام که حامي مجلس شورا و مجري امر وکلا باشم.

حاج ميرزا نور الله همان طور که تکيه داده بودند پاي خود را بلند کردند و با کف پا به او اشاره کرده گفتند: برو آن کافر را بگو که مجلس شورا را به رخ ما نکشد .اين مجلس را برادرم آقاي نجفي درست کرده من هر وقت بخواهم خرابش ميکنم اين مجلس پيش ما بقدر پوست پيازي حيثيت ندارد ما پيرو قرآنيم نه پيرو قانون اروپائيان.تيمور تاش به تهران برگشت .وضعيت وخيم بود، نزديک بود که جهاد برپا شود و اگر جهاد ميشد انقراض و شکست پهلوي حتمي بود زيرا هنوز نظام وظيفه در ايران جاري نشده بود و دولت جزيک دسته سرباز اختياري و يک مقدار کم اسلحه در دست نداشت. و علماء هم در کمال اقتدار بودند ولي خدا نخواست که در آن روز حکومت پهلوي منقرض شود زيرا اگر حکومت پهلوي آنروز بر هم ميخورد مردم ايران آن امتحاني را که ميبايست بشوند نميشدند و با دوام حکومت پهلوي امتحان ديني مردم ايران تکميل شد. در شهر تهران زناني ديده شدند که مدت پنج سال از خانه بيرون نيامدند رباي انيکه بي حجاب ديده نشوند و حتي بحمام هم نرفتند با اين که حمام منزلي هم نداشتند. در زمستانهاي سخت با آب سرد غسل کردند يا با ديگ آب گرم کردند و از منزل خود بيرون نرفتند و زناني هم بودند که با کمال شوق در مجالس مردها رقصيدند و همچنين مرداني پيدا شدند که چند سال از خانه بيرون نرفتند براي اين که ريش نتراشند و کلاه پهلوي نپوشند . اگر در همان مرحله اول جهاد ميشد و حکومت پهلوي از بين ميرفت اين اشخاص شناخته نميشدند لهذا خداوند خواست که دولت پهلوي پنجاه سال دوام کند تا مؤمن از منافق و خبيث از طيب جدا و شناخته شوند. در حالي که حاج ميرزا نور الله و علما قم براي جهاد با پهلوي آماده بودند براي آقاي حاج ميرزا نور الله مرض الهي پيدا شد و رضا شاه پهلوي از وقت استفاده کرده و بوسيله يک دکتر، حاج ميرزا نور الله را مسموم و شهيد کرد، انا لله و انا اليه راجعون.

مسافرت بشهر قم بقصد جهاد و ادامه دادن تحصيلات در قم

در آن اوقات در سبزوار شهرت داشت که مصطفي کمال، شاه ترکيه جمعي از علماء مخالف خود را به دريا ريخته و غرق کرده است، و رضا شاه هم ميخواهد علماء قم را غرق کند و شهر قم در محاصره نظامي قرار گرفته است، بنده پياده از سبزوار به طرف قم حرکت کردم. سبب پياده رفتنم اين بود که در آن زمان دولت، قانوني وضع کرده بود که موافق آن مي¬بايست مسافرت از هر شهر ايران به شهر ديگر مثل مسافرت به کشورهاي خارجه با جواز سفر و گذرنامه باشد اگر کسي ميخواست از مشهد به تهران برود لازم بود شناس نامه خود را با دو نفر ضامن به شهرباني ببرد، و آن دو نفر ضامن شوند که اين شخص برخلاف امر دولت حرکتي نخواهد کرد، بعد از آن رئيس شهرباني به او جواز سفر و گذرنامه ميداد. بنده که نميخواستم چنين ضمانتي به دولت بدهم و تا آن روز سفر دوري هم تنها نکرده بودم، مجبور بودم پياده بروم تا پليس از من جواز سفر نخواهد. در مدت يک ماه و نيم مسافت بين قم و سبزوار را پياده طي کردم و بعد از زحمتهاي زياد از جمله اينکه دزدها در بين دامغان و سمنان رختهايم را بردند به شهر قم وارد شدم، ولي ناگفته نماند دزدهايي که رخت مرا در بين دامغان و سمنان بردند بعد از آنکه رئيس آنها در سمنان در يک مسجد پاي منبر من نشست و مرا شناخت و مقصدم را از مسافرت فهميد حکم کرد رختهايم را پس دادند. پس از ورود به قم فهميدم که آنچه د ر سبزوار شنيده بودم اکثرش دروغ و مخالف حقيقت بوده است شهر قم به حالت عادي بود علماء و طلاب به کارهاي خود مشغول بودند. واقعه شهادت حاج ميرزا نور الله و واقعه حاج شيخ محمد تقي بافقي کهنه شده بود و کسي از آنها ياد نمي کرد. خلاصه در اين وقت در قم هيچ جهادي نبود، بنده به فکر افتارم بهتر اين است که در اين حال و آرامش درسهاي خود را پيش ببرم به نصيحت پدر خود رفتار کنم. و در عين حال آماده باشم که اگر جهادي رخ داد شرکت کنم. يک سال و نيم در قم ماندم و شرح لمعه و رسائل شيخ انصاري را که قبلا پيش پدرم خوانده بودم دوباره پيش بعضي از اساتيد قم خواندم و کفاية الاصول را هم دوره کردم، ولي در عين حال شبهاي جمعه و تعطيلي براي موعظه به دهات اطراف قم ميرفتم و مردم دهات را که بعضاً اسلحه هم داشتند آماده باش ميکردم که اگر در قم جنگي شد به همراهي بنده به ياري علماء بشتابند. در بيست و پنج ده از دهات اطراف قم رسوخ کامل پيدا کرده بودم که تفصيلش در اين کتاب نميگنجد، نمونه اش اينکه در تابستان همان سال هشتاد بار الاغ خربزه از دهات اطراف قم برايم تعارف آورند که همه اش را بين طلاب مدارس قم تقسيم کردم.

به اشتراک بگذارید