آماده شدن مردم براي جنگ بزرگ(مسجد گوهرشاد)

روز شنبه از صبح تا شام در تمام کوچه ها و خيابانهاي مشهد تظاهرات و شعارها به طرفداري ما و مخالفت دولت جاري بود. دولتيها در اين روز سعي زياد کردند از راه دزدي و کيسه بري، جمعيت ما را دلتنگ و متفرق کنند. در دو سه ساعت اول روز چند جيب بريده و تقريبا هزار و سه صد تومان پول به سرقت برده شد و صاحبان پول که به شهرباني شکايت کردند به آنها گفته شد که اختيار بست و حرم با بهلول است و ما حق مداخله در اين منطقه نداريم ،مال گمشده را از بهلول بخواهيد.

صاحبان مال قضيه را به بنده گفتند وبنده پول هاي گم شده را از شخص خود دادم. ناگفته نماند که در اين وقت من پول زيادي در دسترس خود داشتم زيرا مردم امدادهاي نقدي و جنسي زيادي با من ميکردند مثلا يک نفر نانوا هر وعده صد الي صد و پنجاه کيلو نان براي اهل مسجد ميفرستاد، ميوه و گوشت پخته و خام و اشياء ديگر ما يحتاج مردم حتي صابون و نخ و سوزن خياطي از هر طرف مي رسيد. تقريبا ده هزار تومان پول نقد در همان ساعت در جيبم بود. بسياري از زنها گوشواره و دستبند طلا و امثال آن زيورهاي زنانه به من هديه کرده بودند که براي ما يحتاج مردم مصرف شود.

براي نگهداري اجناس شيخ علي اکبر نامي را که در دوران طلبگي با بنده هم درس بود مقرر کرده بودم و او در جنگ شب يکشنبه کشته شد و اجناسي که نزد او بود به دست مردم افتاد. من بعد از دادن پولهاي گمشده براي اين که حوادث کيسه بري تکرار نشود بر منبر بالا رفتم و اين جملات را گفتم: اي دزدهاي مشهد و کيسه برهاي حرم به حرف من گوش دهيد، سالها است که شما در اين حرم کيسه بري کرده و خواهيد کرد اين حرم از دست شما گرفته نخواهد شد انصاف نيست در اين حالت که ما در بين دشمن محاصره و در شرف مرگ هستيم شما اسباب زحمت ما را فراهم کنيد، بيائيد براي خدا در اين چند روز انقلاب اگر ما را ياري نميکنيد از اذيت کردن ما بگذريد هر دزدي که در اين چند روز دست از دزدي بردارد از خدا ميخواهم که به او ثواب آن شهيداني بدهد که در روز جمعه کشته شدند و او را با شهداي کربلا محشور کند و گناهان گذشته اش را بيامرزد و امواتش را غريق رحمت کند و او را در آينده از رسوا شدن و حبس و انواع بلاها حفظ کند مردم با صداي بلند آمين گفتند. از آن بعد اطلاع کيسه بري و گمشدن پول نديدم.

شنيدم که بعضي دزدها و کيسه برهاي مشهد رفقاي خود را تهديد کرده بودند که اگر قبل از ختم انقلاب، کيسه بري کنيد شما را بي مرگ نخواهيم گذاشت. بعضي مردم جاهل و مغرض ميخواستند دست به تاراج دکانهايي که مشروبات الکلي يا کلاه هاي شاپور يا گرامافون داشتند بزنند و بي نظمي در شهر راه اندازند من خبر شدم و جلوگيري کردم و نگذاشتم که از اين واقعات رو دهد.همچنين خبر رسيد که كنسولگريهاي خارجه از حمله کردن مردم بر آنها نگراني دارند، فورا براي آنها اطمينان دادم که نگران نباشيد طرفداران ما به خارجي ها کار ندارند و اگر پيروز شديم و اختيار و قدرت را به دست گرفتيم تمام قرار دادهايي را که شما با حکومت پهلوي داريد محترم خواهيم شمرد و به اين وسيله رفع نگراني كنسولگريها شد و به مردم پي در پي سفارش داده ميشد که با هيچ کس مخاصمت و اذيت نکنند مگر با آن پليس و سربازي که بر آنها حمله کند. عصر روز شنبه چند دسته از مردم بربري و دهات اطراف مشهد با بيل و تبر و داس و قمه و شمشير به ياري ما آمدند و چند نفر از آنها تفنگچه و فشنگ هم داشتند .اينها به بنده خبر دادند که فردا اول طلوع آفتاب دسته هاي بزرگ مسلح و مجهز از دهات دورتر به ياري ما خواهند آمد و هم خبر رسيد که در قوچان و تربت حيدريه و نيشابور مردم براي ياري ما مسلح و مجهز ميشود. دولتي ها از اين اخبار سخت هراسان شدند و تصميم گرفتند که يک آن زودتر به اين نهضت خاتمه دهند، شب يکشنبه رسيد و تا نصف شب به آرامي گذشت. ………………………………………. ……………………………………… …………………………………………

در حال فراراز مسجد گوهر شاد چه پيش آمد

بنده اين وقت يقين کردم که ماندن در مسجد تا طلوع آفتاب برايم ممکن نيست، تصميم گرفتم که از شهر مشهد خارج شوم، و در صحرا با اشخاصي که از دهات به ياري ما مي آيند وصل گردم، براي رهبران سه جبهه ديگر جنگ خبر دادم که من از مسجد بيرون رفتم شما هم خود را نجات دهيد و اگر ميخواهيد همراه من باشيد من از دروازه پايين خيابان از مشهد خارج ميشوم. بعد فورا از منبر پايين آمدم و به اطرافيان خود گفتم: اين سگها را از مسجد بيرون کنيد اطرافيانم بر آنها حمله کردند و نظاميان از همان راهي که آمده بودند به صورت عقب نشيني برگشتند. مقصود نظاميان از عقب نشيني اين بود که ما را از مسجد بيرون ببرند و در خارج مسجد دستگير کنند و مقصود ما از تعقيب آنها اين بود که از تنگناي مسجد به فلكه وسيع برسيم، و از حلقه محاصره خارج شويم هدف آنها و ما هر دو خروج از مسجد و رسيدن به فلکه بود ولي به دو مقصد و هر دو به هم خلاف اصل مقصود خود را نشان ميداديم. آنها به ما نشان ميدادند که از ما فرار ميکنند در حالي که ميخواستند ما را بگيرند و ما به آنها نشان ميداديم که آنها را تعقيب ميکنيم، و مقصد ما گريختن و فرار کردن از قضيه بود. وقتي که به فلکه رسيديم، اصل مقصد همه واضح و آشکار شد، من و همراهانم بيست و چهار نفر بودند و به طرف پايين خيابان فرار کرديم و نظاميان که عددشان معلوم نبود از عقب ما به تير اندازي شروع کردند، ولي تيرها را هوايي ميزدند و مقصد آنها آدم کشي نبود. مقصدشان اين بود که دست از فرار برداريم خود را تسليم کنيم، بنده هدف آنها را فهميده بودم و همراهان خود دل ميدادم و ميگفتم: از اين تير اندازيها نترسيد، اين گلوله ها ساختگي است و آدم کش نيست، و اگر هم کشته شديم سعادتي از شهادت بهتر نيست، و اگر موفق شديم و از شهر بيرون رفتيم به ياران صحرايي و دهاتي خود وصل ميشويم و بازگشت کرده انتقام خود را ميگيريم.

همراهان بنده که ميشود آنها را بهترين مجاهدين آن عصر گفت، باثبات عقيده هر گفتار مرا اطاعت ميکردند و مرا در ميان خود گرفته به طرف دروازه پايين خيابان در حرکت بودند و هفت نفرشان که تفنگ و تفنگچه داشتند گاه گاه به طرف عقب برگشته و چند شليک ميکردند، و نظامي ها را فرار ميدادند. خيابان تهران و خيابان طبرسي در آن وقت نبود و راه خروج از فلکه به دو راه بالا خيابان و پايين خيابان منحصر بود تيرهاي نظاميان اگر چه هوايي بود ولي همه اش هوايي نميرفت، و بعضي آنها به طرفداران ما خورده بعضي را مقتول و مجروح ميکرد و هم چنين انداخت هاي ياران بنده همه اش بي نتيجه نميماند و به بعضي سربازها ميخورد . براي خود من حالي دست داده بود که ابدا پرواي مرگ نداشتم، و فقط ميخواستم که زنده بدست دشمن نيفتم که محتاج به گفتن اسم همدستان خود نشوم.

گلوله ها مثل ژاله از پهلو و رو و سر و گردن من رد ميشد و من بدون واهمه و ترس گاهي آهسته به ذکر سبحان الله و الحمد لله و لااله الا الله و الله اکبر مشغول بودم، و با يارانم مسير خود را دنبال مي کرديم، در حالي که ما بقدر پنجاه الي صد قدم در پايين خيابان پيش رفته بوديم شش سرباز مسلح و يک سرجوخه از پيش ما پيدا شدند و خواستند راه فرار ما را ببندند، سرجوخه رو به ما کرد و گفت: پدر سوخته ها کجا فرار ميکنيد برگرديد برويد زندان برويد زندان!. يک نفر جوان تنومند بلند بالا که پيش روي من حرکت ميکرد و مرا در پشت سر خود ميبرد، و خود را سپر بنده کره و چوب کلفتي در دست داشت. به او گفتم: سرجوخه ما اهل جنگ نيستيم زوار بي گناه هستيم ما را رها کن که اهل و عيال ما در مسافرخانه هم منتظر ما هستند، به آبروي ابوالفضل العباس ما را ببخش. سرجوخه که يک بلوچ سني بود با کمال بي شرمي گفت: ابوالفضل هم مثل تو يک دزدي بوده که در کربلا دستش را بريده اند.

رفيق بنده مثل برق بر او حمله کرده يک چوب سخت بر بنا گوشش زد و او را بر زمين غلطاند و بلافاصله پا بر گلوليش گذاشت و گلويش را زير پا ماليد و کارش را تمام کرد و تفنگش را گرفت و با تفنگ خود او به طرف سربازانش که پا به فرار گذاشته بودند تير اندازي کرده، دو نفرشان را کشت و اگر من منع نميکردم چهار نفر ديگرشان هم کشته ميشدند، ولي بنده منع کردم و گفتم: کشتن فراري در حال فرار جائز نيست. راه پيش رو ما باز شد ولي از پشت سرچنان به شدت بر ما تيراندازي ميشد که اگر صد قدم ديگر پيش ميرفتيم همه کشته و نابود ميشديم از جمله بيست و چهار نفر که همراه بنده بودند شش نفر کشته و پنج نفر زخمي شدند. من فهميدم که نقشه دوم من يعني خروج از شهر مشهد هم عملي شدني نيست. رو به رفقاي خود کردم و گفتم: هر کس به هر ترتيب که ميتواند خود را نجات دهد، اين حرف را گفتم و به طرف يک کوچه که در بغل خيابان بود دويدم و چهار نفر با من همراه بودند که يکي از آنها همان مرد بود که سرجوخه بلوچ و دو نفر سربازش را کشته بود، و سه نفر ديگر هم از جوانان نوغاني بودند که يک نفر آنها با تفنگ و دو نفر با تفنگچه مسلح بودند. در يک خانه باز شد و زني بيرون آمد و از ما پرسيد کجا ميرويد؟ يکي از همراهان من گفت: بلند صدا مکن که ما از مسجد گريخته ايم و نظاميان ما را تعقيب ميکنند آن زن گفت: ميدانيد بهلول چه شد؟ گفت: همراه ما است، زن گفت: به فرمائيد خانه و فورا ما را داخل خانه کرده و در را بسته و گفت: خاطر جمع باشيد در اين خانه کسي نمي آيد بعد گفت: من يک زن بي مرد قوچاني هستم پسران و دخترانم در قوچان ساکنند و من ساکن مشهدم و دارائي من در مشهد همين منزل است که اطاق هايش را به مسافرها کرايه ميدهم و امرار حيات ميکنم. تا دو روز پيش اطاق هاي اين منزل پر مسافر بود وقتي که انقلاب بر پا شد مسافران رفتند و الان در اين خانه کسي نيست و کسي را هم راه نميدهم و خودم کنيز و خدمتکار شمايم هر چند روز که ميخواهيد بمانيد تا ببينم نتيجه اين خون ريزي چه ميشود.

به اشتراک بگذارید