روزی در یک دهکده ی کوچک ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خویش خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند،نقاشی کنند. هر یک از بچه ها چیزی کشید. عجیب ترین نقاشی، تصویر یک دست بود. وقتی بهروز نقاشی ساده ی کودکانه ی خود را تحویل داد، معلم شوکه شد.

او تصویر یک دست را کشیده بود؛ ولی این دست چه کسی بود؟ معلم از شاگردش پرسید این دست کیست ؟

بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت: من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و گوسفندها را پرورش می دهد. هر کسی نظری می داد تا این که معلم بالای سر بهروز رفت و از او پرسید:این دست چه کسی است؟

بهروز در حالی که خجالت می کشید،پاسخ داد: خانم معلم!این دست شماست. معلم به یاد آورد از وقتی بهروز پدر ومادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آید تا دست نوازشی بر سر او بکشد!