خودمو جمع وجور کردم و چادرم رو سفت به خودم پیچیدم.نمی دونستم چشم ورم کرده ام رو قایم کنم یا بگذارم پیدا باشه.  هنوز در این باره تصمیم نگرفته بودم که در زدم.
–    بفرمایید
–    سلام اقای دکتر
–    سلام. بفرمایید بشینید

تا خواستم رو صندلی بشینم و جابجا بشم کف صندلی در رفت و نقش زمین شدم. اولش هیچ دردی حس نمی کردم و تمام تلاشم این بود که خودم رو زودتر جمع کنم و چادرم رو درست کنم. اما بعد از چند لحظه دردم شروع شد.
خودم کم درد نداشتم ،چشم درد، درد دوری از خانواده، احساس بیهودگی و به درد نخوری و حالا درد زمین خوردن هم اضافه شد.
اولین بار بود که از خانواده دور شده بوم،خیلی این در و اون در زدم تا به عنوان خادم الشهدا بیام جنوب. اما از وقتی اومده بودم خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود،برای پدرم ،برای خواهرم وخونمون.
بدتر از همه این که اینجا هم هیچ مسولیت وکاری به من نمیدادن .شاید چون فکر میکردن دست و پا چلفتی هستم. و حالا درد چشم هم  قوز بالا قوز شده بود و همین درد بود که من رو کشید مطب آقای دکتر تا اینطوری نقش زمین بشم  و اون هم به این نتیجه برسه که من دست وپا چلفتی ام.
دکتر چشمهاش رو به زمین دوخته بود تا من خجالت نکشم، شاید دلش برای من می سوخت وشاید هم خنده اش گرفته بود و خودش رو کنترل میکرد.

شاید هم یاد خواهر کوچولوی دست و پا چلفتی اش افتاده بود و شاید با خودش فکر میکرد این دیگه برای چی اومده اینجا!

هر طوری بود بغضم رو کنترل کردم تا این که معاینه تموم شد و تونستم از مطب بیرون بیام. دنبال یه جای خلوت می گشم ولی هیج جا خلوت نبود.رفتم دستشویی.
درسته  دسشویی رو برای گریه کردن درست نکردن ولی وجدانا جای خوبی برای گریه کردنه.هیچ وقت دستشویی رو اینطور رمانتیک ندیده بودم. حسابی گریه کردم . وقتی آروم شدم چند دقیقه ای همون جا فکر میکردم. یه دفعه ذهنم جرقه ای زد. یافتم! دستشویی. !
دستشویی  تنها جایی بود که کارش لنگ می موند. تنها جایی که مسئول نظافت شدنش هماهنگی زیادی نمی خواست.
از همین لحظه پر افتخار بود که پست جدیدم رو به خودم تبریک گفتم. رئیس کل نظافت دستشویی ها. مگر نه این که آمده بودم جنوب تا خادم الشهدا باشم ! چه کاری بهتر از کارهای بر زمین مانده؟
دیگه احساس بیهودگی نمی کردم ، تمام شد دورانی که به  عنوان یه دخترک دست و پا چلفتی به من نگاه می کردن و دیگه بغض گلوم را نمی گرفت .

 راستش رو بخواهید یک بار دیگر بغض گلوم  رو گرفت، واون وقتی بود که بین خادم های شهدا برای رفتن به کربلا قرعه کشی میکردن و من فهمیدم کارم  مقبول درگاه حق شده.

بله شهدا خیلی مرد و خیلی با مرامن چقدر زود و قشنگ مزد خدمتم  رو دادن.

منبع:

shia-patogh.blogfa.com