احترام بزرگان

جريربن عبدالله گويد: چون رسول خدا مبعوث گرديد، من به حضورش آمدم تا با او بيعت كنم، فرمود: يا جرير به چه منظورى پيش من آمده‏اى، گفتم: يا رسول الله (ص) آمده ‏ام تا بر دست تو مسلمان شوم، حضرت عباى خود را براى نشستن من به زمين پهن كرد. بعد به ياران خود فرمود: چون كسى كه در ميان قوم خويش محترم است پيش شما آيد احترامش كنيد: «اذا اتا كم كريم قوم فاكرموه»2

نهى از بدگويى

ابن مسعود گويد: رسول خدا (ص) فرمود: كسى در پيش من از اصحابم بدگوئى نكند، می ‏خواهم وقتى كه پيش شما می ‏آيم قلبم نسبت بشما آرام و بى دغدغه باشد: «قال رسول الله (ص): لا يبلغنى احد منكم عن اصحابى شيئا فانى احب ان اخرج اليكم و انا سليم الصدر»3.

صبر و مقاومت

آنگاه كه پسرش ابراهيم در حال جان دادن بود چنين فرمود: اگر فرزند در گذشته، براى پدر اجرى نداشت و اگر اين نبود كه زندگان به مردگان ملحق خواهند شد، در اين صورت بر تو محزون می ‏شديم اى ابراهيم، بعد به گريه افتاد و فرمود: چشم اشك مى‏ريزد، قلب می ‏سوزد ولى جز آنچه خدا راضى باشد سخنى نمی ‏گوئيم و اى ابراهيم ما در فراق تو محزونيم : «و قال لابنه ابراهيم و هو يجود بنفسه: لولا ان الماضى فرط الباقى و ان الاخر لاحق بالاول لحزّنا عليك يا ابراهيم ثم دمعت عينه و قال: تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول الا ما يرضى الرب و انّا بك يا ابراهيم لمحزونون: 7».

تواضع‏

روزى خواهر رضاعيش محضر وى آمد، حضرت چون او را ديد شاد شد، عباى خويش را پهن كرد و او را در آن نشانيد، با او سخن می ‏گفت و بر رويش می ‏خنديد، بعد برخاست و رفت، آنگاه برادر آن زن آمد حضرت با او مثل خواهرش رفتار نكرد، گفتند: يا رسول الله با خواهرش رفتارى كردى كه با برادرش نكردى با آنكه او مرد است؟! فرمود: آن خواهر بر پدرش از اين برادر نيكوكارتر بود. 10

پناه بردن به خدا

روزى به مردى از بنى فهد گذر كرد كه بنده ‏اش را می زد بنده در زير شكنجه می ‏گفت: اعوذ بالله، مولايش از او دست بر نمی داشت چون حضرت را ديد گفت: «اعوذ بمحمد» (ص) به محمد (ص) پنام می برم، مولايش از زدن او دست كشيد. حضرت فرمود: به خدا پناه می ‏برد دست بر نمی ‏دارى ولى به محمد (ص) پناه می ‏برد دست بر می دارى؟!! خدا از محمد (ص) سزاوارتر است كه پناه آورنده‏ اش را پناه دهد، مرد گفت: براى خدا او را آزاد كردم: «هو حر لوجه الله»فرمود: به خدائى كه مرا بحق مبعوث فرموده، اگر چنين نمی كردى، چهره ‏ات با حرارت آتش جهنم مواجهه می شد. «والذى بعثنى بالحق نبيا لو لم تفعل لواقع و جهُك حرّالنار»11.

مزاح

آن حضرت پير زنى از قبيله اشجع را ديد فرمود: پير زن داخل بهشت نخواهد شد، زن نشست و شروع به گريه كرد، بلال بن رياح گفت: چرا گريه می كنى؟! گفت: رسول خدا فرمودند: پير زنان داخل بهشت نخواهند شد، بلال محضر آن حضرت آمد و گفت: يا رسول الله شما چنين فرموده ‏ايد؟ فرمود: آرى، سياهان هم به بهشت نخواهند رفت، بلال هم با آن زن شروع به گريه كرد، عباس عموى حضرت آن دو را ديد، سبب گريه ‏شان را پرسيد، گفتند: رسول خدا (ص) چنين فرمود: عباس محضر حضرت آمد، جريان را پرسيد، فرمود: آرى حتى پيرمردان هم به بهشت نمی ‏روند، عباس نيز مانند آن دو شروع به ناله و شيون نمود. آنگاه حضرت آن سه نفر را بحضور طلبيد، قلوبشان آرام كرد و فرمود: خداوند پير زنان و پيرمردان و سياهان را در بهترين شكل و قيافه زنده می كند، همه در حالى كه جوان و نورانى‏اند داخل بهشت می شوند «و قال: ان اهل الجنة جُرْدْ مُرْدٌ مُكَحّلوُنَ» 12.

ساده زيستى‏

امام صادق صلوات الله عليه فرمود: روزى على بن ابيطالب (ع) محضر رسول خدا (ص) آمد، جامه آن حضرت كهنه شده بود، دوازده درهم به على (ع) داد و فرمود: يا على اين پول را بگير و براى من لباسى بخر، تا بپوشم. على (ع) فرمود: پول را به بازار آورده و پيراهنى به دوازده درهم براى آن حضرت خريدم و به محضرش آوردم، حضرت چون آنرا ديد فرمود: يا على اين را خوش ندارم ببين فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ گفتم نمی ‏دانم؟ آنگاه به نزد فروشنده آمد و گفتم: رسول خدا (ص) اين را خوش ندارم، ديگرى را می ‏خواهم، اين معامله را اقاله كن. فروشنده پول را بمن پس داد، آنرا پيش رسول خدا (ص) آوردم، حضرت با من به بازار آمد تا پيراهنى بخرد، در راه كنيزى را ديد كه گريه می ‏كرد، فرمود: چرا گريه می ‏كنى؟ گفت: از خانه به من چهار درهم داده بودند تا متاعى بخرم ولى پولم گم شده، جرأت نمی ‏كنم كه پيش آنها بر گردم، رسول خدا (ص) چهار درهم به او داد و فرمود: به سوى اهل خويش برگرد. آنگاه به بازار رفت و پيراهنى به چهار درهم خريد و پوشيد و خدا را حمد كرد، چون از بازار خارج شد تا به خانه بر گردد، ديد مرد عريانى در سر راه نشسته و می گويد: هر كه به من لباس پوشاند خدا او را از لباسهاى بهشت بپوشاند«من كَسانى كَساه اللّهُ من ثياب اِلجنة» آن حضرت پيراهنى را كه خريده بود از بدنش درآورد و بر او بپوشانيد. سپس به بازار بازگشت و با چهار درهمى كه باقى مانده بود پيراهنى خريد و پوشيد و خداى عزّوجل را حمد كرد و به منزل برگشت. ناگاه ديد همان كنيز در راه نشسته، گريه مى‏كند، رسول خدا (ص) فرمود: چه شده كه پيش خانواده‏ات بر نمى‏گردى؟! گفت: اى رسول خدا (ص) تأخير كرده‏ام مى‏ترسم مرا تنبيه كنند، فرمود پيشاپيش من برو، خانواده ‏ات را به من نشان بده. كنيز ك در پيش رفت تا رسول خدا (ص) به درخانه آنها آمد، فرمود: «السلام عليكم يا اهل الدار» جواب نيامد، دفعه دوم فرمود: سلام عليكم جواب ندادند، بار سوم سلام فرمود، جواب دادند و عليك السلام يا رسول الله و رحمة الله و بركاته. فرمود: چرا در سلام اول و دوم جواب نداديد؟ گفتند: يا رسول الله سلام تو را شنيديم، خوش داشتيم كه كلام تو را بيشتر بشنويم. حضرت فرمود: اين دختر تأخير كرده او را در اينكار مقصر ندانيد، گفتند: يا رسول الله چون شما تشريف آورده ‏ايد، او را آزاد كرديم، حضرت فرمود: الحمد لله، هيچ دوازده درهمى پر بركت‏تر از اين نديده‏ام، خدا با آن، دو نفر عريان را پوشانيد و انسانى را آزاد كرد. 13

كمك به دوستان و نيازمندان

جابربن عبدالله يكى از اصحاب بزرگوار رسول خداست، پيوسته در خدمت آن جناب بود، پدرش در جنگ «احد» اشتباهاً توسط مسلمانان شهيد گرديد، او بعد از رحلت رسول خدا (ص) با اميرالمؤمنين صلوات الله عليه بسر برد، اوست كه با عطيه عوفى در اولين اربعين به زيارت ابا عبدالله الحسين (ع) مشرف گرديد و اوست كه بقدرى زنده ماند تا سلام رسول خدا (ص) را به امام باقر (ع) رسانيد. می ‏گويد: رسول خدا (ص) در بيست و يك جنگ شركت كرد، و من در نوزده تاى آنها در ركاب ايشان بودم، فقط در دو تا از آنها موفق نشدم. در يكى از آن غزوات شتر من از رفتن درماند و خوابيد، آن حضرت در آخر لشكريان حركت مى‏كرد تا به بازماندگان يارى رساند و آنها را به مركب خود سوار كند. من در كنار شتر خويش ايستاده و مى‏گفتم: اى واى مادرم اين چه شتر بدى است، در اين هنگام رسول خدا رسيد و فرمود: اين شخص كيست؟ گفتم من جابرهستم پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله (ص). فرمود: چرا در اينجا مانده ‏اى؟ گفتم: شترم از رفتن درمانده است، فرمود: چوب دستى دارى؟ گفتم: آرى. با چوب دستى به شتر زد و او را بلند كرد، آنگاه آنرا خوابانيد و قدم بر دو بازوى آن گذاشت، فرمود: سوار شو، سوار شدم و با او راه می رفتم، آن شب بيست و پنج بار براى من استغفار كرد، شتر من (در اثر قدم آن بزرگوار) حتى بر شتر او سبقت می كرد. در آن شب كه با هم راه می رفتيم فرمود: پدرت عبدالله چند نفر فرزند بعد از خود گذاشته است؟ گفتم: هفت دختر. فرمود: آيا قرضى هم دارد؟ گفتم: آرى. فرمود: چون به مدينه برگشتى وعده كن كه با اقساط خواهى داد14 اگر قبول نكردند، وقت چيدن خرمايتان مرا مطلع كن. بعد فرمود: زن گرفته‏ اى؟ گفتم: آرى. فرمود كدام را؟ گفتم: فلان زن بيوه را كه در مدينه بود. فرمود: چرا دختر نگرفتى كه با تو بازى كند و تو با او بازى كنى؟ گفتم: يا رسول الله (ص) هفت خواهر كم تجربه در منزل دارم، ترسيدم اگر دخترى مثل آنها را بگيرم كار به اشكال كشد، گفتم: اين زن بيوه و تجربه ديده با آنها بهتر می ‏سازد، فرمود: خوب كرده‏اى، راه همانست . فرمود: اين شتر را به چند خريده ‏اى؟ گفتم: به پنج ششم نصف رطل.15. فرمود: او را به من بفروش، و تا برگشتن به مدينه حق سوار شدن دارى، چون به مدينه برگشتيم، شتر را به محضرش آوردم، فرمود: بلال شش «اواق» طلا به او بده تا در اداى قروض پدرش از آنها استفاده كند، سه «اواق» ديگر اضافه كن، شترش را نيز به خودش بده. آنگاه فرمود: آيا با صاحبان قرض پدرت مقاطعه كردى؟ گفتم: نه يا رسول الله (ص) فرمود آيا داده شده؟ 16 گفتم: نه يا رسول اللّه. فرمود: مانعى نيست چون وقت چيدن خرمايتان رسيد مرا خبر كن. وقت چيدن خرما به محضرش رفتم، به نخلستان ما تشريف آورد و براى ما دعا كرد( و از خدا بركت خواست) خرما را چپديم، به همه قرض‏ها كفايت كرد و بيشتر از آنچه آنها بردند، براى ما باقى ماند. حضرت فرمود: اينها را برداريد و پيمانه نكنيد، آنها را برداشتيم و مدتى از آنها خورديم .17

ترحم ودلسوزى

رسول خدا (ص) لشكرى براى سركوبى قبيله طىّ فرستاد فرمانده ى آن را على بن ابيطالب (صلوات الله عليه) بر عهده داشت، عدى بن حاتم طائى كه از دشمنان سرسخت رسول خدا (ص) بود، به شام فرار كرد. على (ع) با مدادان بر آن قبيله حمله كرد، آنها را شكست داد مردان و زنان و اسباب و چهارپايان آنها را به مدينه آورد. 18 وقتى كه اسيران را به حضرت رسول (ص) نشان دادند، سفانه دختر حاتم طائى برخاست و گفت، يا محمد (ص) پدرم از دنيا رفت، برادرم از قبيله ‏ام ناپديد شد، اگر مصلحت بدانى مرا آزاد كن، مرا به شماتت قبائل عرب مگذار. پدر من پيشواى قبيله بود، اسيران را آزاد میکرد، جانيان را می ‏كشت، بهر كه پناه می ‏داد حمايتش می كرد، از حريم دفاع می ‏نمود، ازمبتلايان دستگيرى می ‏كرد، مردم را طعام می ‏داد، سلام را آشكار می ‏ساخت، يتيم و فقير را بى نياز مى‏كرد، در پيشامدها مددكار مردم بود، كسى نبود كه حاجت پيش او آورد، نا اميد بر گردد، من دختر حاتم طائى هستم.

رسول خدا (ص) از سخن او در عجب شد، فرمود: اى دختر اينها كه گفتى صفات مؤمنان است اگر پدرت مسلمان بود از خدا برايش رحمت مى‏خواستم .19 آنگاه فرمود: اين دختر را آزاد كنيد كه پدرش اخلاق خوب را دوست مى‏داشته، سپس فرمود: «ارحموا عزيزاً ذلّ و غنيا افتقر و عالماً ضاع بين جهّال»: رحم كنيد عزيزى را كه ذيل گشته و توانگرى را كه فقير شده و عالمى را كه ميان نادانان ضايع گرديده است . و نيز در اثر گفتار آن زن فرمود: همه اسيران را آزاد كنند، دختر حاتم كه چنين ديد گفت: اجازه بدهيد شما را دعا بكنم، حضرت اجازه فرمود و بياران گفت كه بدعاى او گوش فرا دهند. دختر گفت: خدا احسان تو را در جاى خود قرار دهد، تو را به هيچ آدم لئيم محتاج نكند، نعمت هيچ بزرگ قومى را از دستش نگيرد مگر آنكه تو را وسيله برگرداندن آن قرار دهد. دختر چون آزاد شد، به نزد برادرش عدى بن حاتم كه در «دومة الجندل» بود، رفت، گفت: برادرم پيش از آنكه نيروهاى اين مرد تو را گرفتار كند، پيش او برو، من در او هدايت و دقت رأى ديدم، حتما بر ديگران پيروز خواهد گرديد، در او خصلتهائى ديدم كه به تعجبم واداشت، او فقير را دوست می ‏دارد، اسير را آزاد می ‏كند، بصغير رحم می ‏كند، قدر آدم بزرگ را می ‏داند، من سخی تر و بزرگوارتر از او نديده ‏ام اگر پيامبر باشد، تو پيش از ديگران ايمان آورده و برترى يافته ‏اى و اگر پادشاه باشد در حكومت او پيوسته با عزت زندگى مى‏كنى. اين سخنان در عدى بن حاتم موثر واقع شد، لذا به مدينه آمد و به دست رسول خدا (ص) اسلام آورد، خواهرش سفانه نيز مسلمان شد.20 عدى بن حاتم می گويد: به مدينه آمدم، داخل مسجد رسول الله (ص) شدم، سلام كردم، فرمود: تو كيستى؟ گفتم: عدى بن حاتم، فورى برخاست و مرا بخانه‏ اش برد. او متوجه من بود، ناگاه پيرزنى ضعيف پيش آمد و گفت: حاجتى دارم، حضرت مفصل ايستاد و درباره نياز آن زن صحبت می ‏كرد. من در دلم گفتم: به خدا اين شخص پادشاه نيست وگرنه با ضعفاء چنين نمی كرد، اين قدر اهميت دادن به يك پيرزن كار شاهان نيست، چون به خانه ‏اش رسيديم، وساده‏اى كه از ليف خرما داشت به طرف من انداخت فرمود: روى آن بنشين، گفتم: نه شما روى آن بنشينيد، فرمود: نه تو بنشين، من روى وساده نشستم و او به زمين نشست. باز در دلم گفتم: والله اين پادشاه نيست، آنگاه فرمود: اى عدى آيا تو ركوسى نبودى 21؟ گفتم آرى.

فرمود: آيا از قو خويش ماليات مرباع 22 نمی گرفتى؟ گفتم: آرى. فرمود: آن در دين تو جايز نبود. گفتم: آرى به خدا حرام بود، دانستم كه او پيامبر است كه غيب را مى‏داند23. بدين طريق می ‏بينيم كه اخلاق نيكو كار خود را می ‏كند تا جائى كه انسانها در مقابل آن از اعتقادات خود دست بر مى‏دارند.

پي‏نوشتها:

1- روضة الواعظين 448 مجلس 59.

2- مكارم الاخلاق ص 25.

3- مكارم الاخلاق ص 17.

4- مكارم الاخلاق ص 25.

5- كافى ج 6 ص 18 باب الاسماء والكنى.

6- تحف العقول ص 37.

7- اصول كافى 2 ص 183.

9- بحار ج 16 ص 281 – 282.

10- بحار الانوار ج 16 ص 295.

11- روضة الواعظين ص 495 مجلس 74، علامه مجلسى آن را در بحار ج 16 ص 214 از خصال و امالى صدوق نقل كرده است و در آنجاست كه دوازده درهم را كسى به حضرت رسول (ص) آورد و او به على (ع) داد.

12- عبارت عربى «فقاطعهم» است يعنى با آنها مقاطعه كن به نظر می ‏آيد منظور اقساط باشد.

13- عبارت عربى «خمس اواق من الذهب» است در اقرب الموارد گويد: «الاوقية: سدس نصف الرطل».

14- عبارت عربى «أتُرِكَ وفاًء» است .

15- مكارم الاخلاق طبرسى؛ ص 20 فصل 2، علامه مجلسى نيز آن را در بحار ج 16 ص 233 از مكارم الاخلاق نقل كرده است.

16- آنها كافر حربى بودند، اين عمل به مقتضاى شريعت اسلام بود.

17- سيره حلبيه ج 3 ص 224.

18- قصص العرب ج 1 ص 180 نقل از اغانى.

19- ركوسى دينى بود ميان نصرانيت و صابئين.

20- مرباع مالياتى بود كه رؤسا از قبائل می گرفتند.

21- سيره ابن هشام ج 4 ص 228.

22- اشاره است به «ليغفرلك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر» فتح: 2.

23- تفسير برهان ج 3 ص 68 نقل از تفسير على بن ابراهيم قمى.