رجبعلی نکوگویان مشهور به شیخ رجبعلی خیاط در سال 1262 هجری شمسی در تهران دیده به جهان گشود. او در هفت سالگی پدرش را که کارگری ساده بود از دست می دهد و یتیم می شود

او یکی از مشهورتررین عارفان دوره معاصر بود که از توانایی شناسایی باطن افراد (در اصطلاح چشم برزخی)، خبر از غیب و … برخوردار بود. وی در سن 78 سالگی (سال 1340) پس از عمری خودسازی این دنیا را بدرود گفت و در شهر ری به خاک سپرده شد.

با عشق و علاقه برای مردم لباس می دوخت. هر وقت به او می گفتند که حاج رجبعلی، یه شغل بهتر برای خودت دست و پا کن؛ می گفت من شغل لقمان حکیم را انتخاب کرده ام. برای همین مشهور شده بود به رجبعلی خیاط. رجبعلی وضع مادی خوبی نداشت که مغازه ای اجاره کند و به خیاطی بپردازد، لذا یکی از اتاق های منزل خشت و گلی اش، که از پدرش به ارث رسیده بود را تبدیل به مغازه خیاطی کرده بود.

انصاف او در کارهایش، زبانزد خاص و عام شده بود؛ مثلا یکبار که قرار بود لباسی را برای شخصی بدوزد به او گفته بود چهل تومان می شود؛ اما وقتی لباس آماده شده بود، نصف مبلغ توافق شده یعنی فقط بیست تومان گرفت. مشتری با تعجب از او می پرسد که چرا اینقدر به او تخفیف می دهد. شیخ می گوید: من فکر می کردم لباس شما دو روز از من وقت بگیرد اما وقتی مشغول آن شدم، یک روزه آن را تمام کردم اذا حق الزحمه یک روزم را از تو می گیرم.

خصلت ها و ویژگی های اخلاقی شیخ رجبعلی آنقدر زیاد بود که او را تبدیل به یکی از عرفای شهر تهران کرده بود. از عالم غیب خبر داشت، با امام زمان ملاقات می کرد و … هروقت مردم برایشان مشکلی پیش می آمد نزد او می آمدند و شیخ کمکشان می کرد. داستان زیر یکی از این موارد است:

روزی یکی از بازاریان تهران معروف به ₍₍مرشد چلویی₎₎ خدمت شیخ رجبعلی رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت این چه وضعی است که ما گرفتار آن شده ایم؟ قبلا وضع ما خیلی بهتر بود. روزی سه چهارتا دیگ پلو و کلی کباب می فروختیم اما حالا به زور یک دیگ هم نمی فروشیم.

شیخ که تأملی کرد و گفت: تقصیر خودت است که مشتری هایت کم شده اند!
مرشد از این سخن شگفت زده شد و گفت: تقصیر من! من که خیلی با مشتری هایم مهربانم و حتی اگر کسی پول غذا را هم نداشته باشد، او را رد نمی کنم و به او غذا می دهم. شیخ می گوید: یادت می آید چندوقت پیش یک پیرمرد سیدی به مغازه ات آمده بود و پول غذا نداشت و تو او را از مغازه ات بیرون کردی؟

مرشد می گوید:آخر او در آن هفته، سه بار غذا خورده بود و پولش را نداده بود. این بار چهارمش بود و من ناخواسته از کوره در رفتم. شیخ می گوید: ناراحتی او باعث شده که کارو بارت از سکه بیفتد. شاید وضعت از این هم بدتر شود. باید از دل او دربیاری و رضایتش را جلب کنی!

مرشد سراسیمه از خانه شیخ بیرون می آید و تا پاسی از شب به دنبال آن پیرمرد می گردد و بالاخره پیدایش کرده و با اصرار به مغازه اش می برد و دو سیخ کباب به او می دهد و از رفتارش عذرخواهی می کند. فردای آن روز هم تابلویی بر در مغازه اش نصب می کند که روی آن نوشته بود: ₍₍ نسیه داده می شود حتی به شما، وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می شود ₎₎.

منبع:

برگرفته از کتاب قطره هایی که دریا شدند، ص73

.