الینا نامادری بدجنسی داشت، نامادری الینا هر روز از صبح تا عصر از الینا بیچاره کار می کشید. الینا هرشب پنجره اتاق خود را باز می کرد و ستاره ها را تماشا می کرد او با دستانش ستاره گان را به هم وصل می کرد و شکل های زیبایی درست می کرد.

یه شب او در حالیکه اشک می‌ریخت، به ستاره‌ی درخشتانی که چشمک می زد گفت: « مادر عزیزم من دیگه خسته شده ام». یه دفعه چند تا ستاره پیش الینا آمد، دورش چرخیدند و آواز خواندند، الینا اشک هایش را پاک کرد و دلش پر از شادی شد یکی از ستاره ها به الینا گفت: « نامادری تو جادوگر است وقتی گریه می کنی اشک های تو در یک جا جمع می شوند، وقتی زیاد شد جادوگر اشکت را بخار می کند و تبدیل به ابر می کند باران غم می بارد، جادوگر هم نیروی بسیار زیادی به دست می آورد که می تواند به راحتی دل همه ی بچه ها را مثل دل تو بشکند.

الینا با کمک ستارگان اشک خود را که اندازه ی رودی شده بود پیدا کرد، آن را روی زمین ریخت و از آن جا گل روز بیرون آمد. جادوگر هم که دید شکست خورده است با عصبانیت سوار بر جارو شد و رفت.

نویسنده: خدیجه حسین داد