«رسول خدا (ص) در روز خيبر فرمود:اين پرچم را به مردى خواهم داد كه خداوند و پيامبرش را دوست می ‏دارد و خدا و پيامبر او را دوست می ‏دارند،و خداوند اين دژ را به دست او می ‏گشايد.پس مردم آن شب را در اين زمينه با هم صحبت مى‏كردند و از هم می ‏پرسيدند پيامبر (ص) پرچم را به چه كسى خواهد داد؟و چون صبح شد مردم گرد پيامبر جمع شدند و هر كدام اميدوار بودند كه پرچم به او داده شود،پيامبر فرمود:على بن ابى طالب كجاست؟ گفتند يا رسول الله او از درد چشم رنج می ‏برد.فرمود:كسى را بفرستيد بيايد.پس على را آوردند،پيامبر آب دهان به چشمانش ماليد و دعا كرد و او شفا يافت‏به طورى كه گويى اصلا دردى نداشته است. پس پرچم را به على داد،و على عرض كرد يا رسول الله،آيا با آنها بجنگم تا مثل‏ما مسلمان شوند،پيامبر فرمود:پيش از جنگيدن پيكى نزد آنان بفرست و بعد آنها را به اسلام دعوت كن و آنان را از حق خداوند بر ايشان آگاه ساز.به خدا سوگند هر گاه خداوند فردى را به وسيله تو هدايت كند بهتر است از شتران سرخ‏مويى كه مال تو باشند و تو آنها را در راه خدا انفاق كنى‏» (3) .

على پرچم به دست لشكر را رهبری می ‏كند.بر خلاف اصول و مقرراتى كه بايستى در جنگها مراعات شود،او پيشاپيش لشكر می ‏رود.سلمة بن اكوع می ‏گويد:«به خدا سوگند او با پرچم بيرون شد در حالى كه نفس می ‏زد و بسرعت گام برمی ‏داشت.و من در پى او حركت می ‏كردم تا اينكه پرچمش را در زير آن دژ در تلى از سنگها فرو برد،يهوديى از بالاى آن دژ اطلاع يافت، گفت تو كيستى؟گفت منم على بن ابى طالب،يهودى گفت:شما برتريد اما به عنوان وحى به موسى نازل نشده است!سلمه مى‏گويد على برنگشت تا اين كه خداوند به دست وى آن دژ را فتح كرد» (4) . سلمه می ‏گويد:مرحب يهودى در حالى كه رجز می ‏خواند و مبارز می ‏طلبيد به جانب على آمد پس،على ضربتى بر او وارد كرد كه سر او را شكافت و او را از پا در آورد و باعث فتح قلعه شد (5) از ابى رافع خادم رسول الله نقل شده است كه او گفت: به همراه على بن ابى طالب-موقعى كه رسول خدا او را با پرچم خود گسيل داشت-بيرون رفتيم وقتى كه به نزديك قلعه رسيد،اهل آن قلعه بيرون شتافتند،على با آنان به جنگ پرداخت،مردى از يهود ضربتى بر او حواله كرد سپر على از دستش افتاد و او دست‏به درى كه نزديك دژ بود برد و آن را به جاى سپر خود به كار برد،آن در در دست وى بود تا جنگ پايان گرفت.هفت نفر كه من هم هشتمين آنها بودم سعى كرديم كه آن در را از اين رو به آن رو كنيم نتوانستيم‏» (6) . براستى يورش على بر يهوديان قلعه بيش از هر چيز به تندبادى شبيه بود،يهوديان پس از آن جنگ داغ،به دنبال كشته شدن پهلوان يهود،يعنى مرحب،طولى نكشيد كه به قلعه خود پناه بردند و درب ضخيم آن را بستند.

طبيعى بود كه يهوديان با ورود به قلعه و بستن دربهاى آن،چاره‏ اى براى دفاع از خود بينديشند چرا كه ايشان در جنگ رو در رو شكست ‏خوردند،و ليكن آن كار هم چاره‏ ساز آنان نشد،چه آن كه على و لشكريانش موفق به ورود به قلعه آنان شدند و آن را فتح كردند.على چگونه موفق به گشودن آن درب عظيم شد؟آيا او تنها از ديوار بالا رفت و يا لشكريانش به همراه او از ديوار به داخل قلعه وارد شدند و آن درب را از داخل باز كردند؟اين امكان دارد ولى مورخان و محدثان،تا آن جا كه من اطلاع دارم،متذكر نشده‏اند كه كسى از مسلمانان در آن جنگ با بالا رفتن از ديوار وارد دژ شده باشد. يا اين كه على با قدرتى غير عادى توانسته است در قلعه را از جاى بر كند چنان كه بعضى از روايات براى ما بازگو مى‏كنند؟آن نيز به طور جدى امكان پذير است.چه در همان روز معجزه شفاى چشمان على (ع) با آب دهان مبارك پيامبر تحقق يافت،و شايد كندن آن درب معجزه ديگرى بوده است كه در آن روز به وقوع پيوسته است.و اى بسا اين درب همان باشد كه به گفته ابو رافع هنگامى كه سپر على (ع) از دست افتاد،آن را سپر قرار داد. هنگامى كه على وارد قلعه يهوديان شد توان دفاعى آنان تمام شده بود.ديگر ممكن نبود پس از شكست نخستين،در جنگ رو در روى دومى،طرفى ببندند.

البته آن دژ به دست مسلمانان فتح شد،در حالى كه هنوز آخر لشكر به اولش نپيوسته بود! پس از آن قلعه،ديگر قلعه‏ هاى خيبر به دنبال آن و پس از سقوط دژ ناعم سقوط كردند به طورى كه نزديك بود تمام منطقه خيبر از آن دولت اسلامى شود. براى خواننده آسان است كه از رويدادهاى اين جنگ به نتايج زير برسد: (1) براستى كه جنگ خيبر براى مسلمانان جنگ سرنوشت‏  بود،پيش از اين جنگ در دو جنگ گذشته مسلمانان وضع خوبى نداشتند.مسلمانان در جنگ احد به‏ هزيمت رفتند و جز اندكى همه آنها از صحنه پيكار فرار كردند.در جنگ احزاب مدافع بودند.ترس دل همه را پر كرده بود (بجز كسانى كه خداوند ترس را از آنان برداشته بود) آن هنگام كه دشمن از بالاى سر و پايين پايشان آمد و جانهايشان به لب رسيده بود و جنگ در شرايطى پايان گرفت كه مسلمانان جرات روبرو شدن با آنان و يا عبور از خندقهايشان به سوى آنها را نداشتند.

در اين سومين جنگ مسلمانان با دشمنى روبرو شدند كه از نظر شمار از آنان كمتر بود،و اگر نتوانستند بر دشمن پيروز شوند به اين سبب بود كه قبايل فراوان عرب،هنوز بر آيين بت‏ پرستى خود باقى بودند،و بزودى جرات يافتند،پى در پى به مسلمانان يورش برند.مردم خيبر به فكر حمله‏ هاى آينده مى‏افتادند،و براى هر نيروى ديگرى كه قصد تهاجم به مسلمانان می كرد،پشتيبانى نيرومند می ‏شدند.اگر مسلمانان از درهم شكستن شوكت مردم خيبر عاجز می ‏شدند اعتماد به نفس را از دست مى‏دادند،و آن پيروزى بر جمعيت زياد دشمن در شبه جزيره را در فاصله بسيار دور از خود می ‏ديدند.اگر مسلمانان پيروز می شدند،دژهاى دشمنان را می ‏گشودند، كار بر عكس می ‏شد چرا كه آن پيروزى موجب بالا رفتن روحيه ايشان می ‏شده،و آنان را از خطر ناگهانى آينده آسوده خاطر می ‏كرد و ديگر قبيله‏ هاى عرب را از تهاجم آنان می ‏ترساند. (2) براستى كه پيامبر از روال جنگ خوشحال نبود،چه آن كه محاصره طول كشيده بود و كمكهاى مواد غذايى كمياب شده بود. دليل اين مطلب اين كه اينان در اين جنگ گوشتهاى خران اهلى را خوردند.اگر مدت بيشترى طول كشيده بود و امكان پيروزى بر دشمن نمی ‏يافتند،مسلمانان در آينده ‏اى نزديك ناچار به عقب‏ نشينى و رفع حصر می ‏شدند.به همين جهت مسلمانان در دو روز پياپى با فرماندهى ابو بكر،و بعد عمر،به دژهاى خيبر هجوم بردند.

چون مسلمانان از فتح هر كدام از آن دژها در دو تهاجم ناتوان ماندند،و پيامبر (ص) ديد كه مسلمانان در مقابل مشكل بزرگى قرار گرفته ‏اند،در صدد راه حل قطعى برآمد. تنها راه حل قطعى تنها راه حل قطعى در اين جنگ فرماندهى على (ع) براى لشكر اسلام بود.چون در نظر پيامبر تنها راه حل قطعى،على،مجسم می ‏شد،پيامبر ناگزير از بروز معجزه ‏اى شد تا على بتواند به آن كار مهم دست‏ بزند،چه آن كه على درد چشم بود و هرگز،نمی ‏توانست‏به آن كار مهم بپردازد،مگر اين كه چشمانش بهبود می يافت،و لذا پيامبر با آب دهان مباركش او را معالجه كرد و چشمان او شفا يافت.اگر ميان مسلمانان كسى بود كه جاى على را می ‏گرفت او مكلف به اين كار مهم نمی ‏شد،على در وضعى غير عادى بود و اگر در آن جنگ وارد مبارزه نمی ‏شد اشكالى نداشت،ولى آن كارى مهم بود و كسى جز على نبود كه بتواند با خطر مقابله كند و بر آن پيروز شود. دو معجزه‏اى كه بروز كرد شفاى چشمان على با آب دهان رسول خدا يكى از دو معجزه بود.معجزه دوم همان رسالت پيامبر و خبر دادن آن حضرت به مسلمانان بود كه آن مرد كه در روز سوم فرمانده ى جنگ را به عهده خواهد گرفت‏ برنمی ‏گردد،مگر اين كه فتح را به دست‏ خويش نصيب مسلمانان كند. چگونه محمد به عنوان يك بشر می ‏تواند آگاه شود كه خداوند آن قلعه را به دست على فتح خواهد كرد؟اين احتمال هست كه على كشته شود و يا زخم كارى بردارد كه مانع از پيگيرى مبارزه شود.و ليكن پيامبر اكرم اين كلمات را از روى هواى نفس نگفت چه او از روى وحى الهى سخن مى‏گويد و خداوند می ‏داند كه در آينده براى على چه اتفاقى خواهد افتاد و اين كه او برنمی ‏گردد تا خدا به دست او قلعه را فتح كند.

و اين چنين بود كه هنگام غيبت على (ع) تمام ارتش از فتح خيبر عاجز ماندند.و حضور على (آن يكه مرد) كليد فتح و پيروزى بود.اين امر آشكارا مطلبى را اثبات می ‏كند-قبلا راجع به آن سخن گفتيم-آن اين است كه على مجرى خط پيامبر (ص) وايجاد دولت اسلامى بود. عمر،در پاسخ شخصى كه على (ع) را به تكبر متهم كرد راست گفت كه:حقا كسى كه مثل على باشد حق دارد بر خود ببالد«به خدا سوگند اگر شمشير على نبود هر آينه پايه اسلام استوار نمی شد.از اين گذشته او داورترين فرد اين امت و با سابقه ‏ترين و شريفترين آنهاست‏» (7) . البته خداوند پشت پيامبر بزرگش را به وسيله پسر عمويش على محكم كرد كه وعده پشتيبانى در راه هدف بزرگ او را دهسال پيش از هجرت داده بود.پس پشتيبانى او از پيامبر (ص) تنها نمونه تاريخ است. اگر على آن قول (روز انجمن منزل) را هم نداده بود جز آنچه انجام داد انجام نمی ‏داد،پس ارتباط على با پيامبر يك رابطه طبيعى بود،نيازى به قول يا پيمانى نداشت.سخن پيامبر به على (در فصل سوم) گذشت كه فرمود:«يا على!مردم از درختان مختلفند و من و تو از يك درختيم…». على آن وعده را به زبان نياورد تا به مقامهايى كه پيامبر (ص) به يارى كننده خود،وعده داده بود-على رغم عظمت آن مقامها-برسد،بلكه آن قول را داد چون می ‏ديد كه ياورى به پيامبر همان هدفى است كه براى آن آفريده شده است.براستى كه دل او را عشق به خدا و پيامبرش پر كرده بود.هر كس چنان باشد تمام هستيش را براى رضاى آن دو خواهد داد و منتهاى خوشبختى و كاميابيش را در انجام آن خواهد ديد. آن گاه كه پيامبر به على مراتب برادرى،وصايت و خلافت را عطا می كرد از جانب خدا فرمان صادر می ‏كرد.

هرگز خداوند براى آن مراتب،جز فردى لايق را برنمی ‏گزيد. حتى اگر مساله بزرگ رسالت نياز به جهاد و فداكارى على نداشت،پيامبر براى خود برادر، جانشين و خليفه ‏اى جز او اختيار نمی كرد،چه آن كه على از جهت ‏خلق و خوى شبيه ‏ترين مردم به پيامبر بود و همو دانشمندترين مسلمانان و با سابقه ‏ترين آنان به اسلام و مطيع ترين آنان نسبت ‏به اوامر الهى بود و به همان سبب محبوبترين ايشان نزدخدا و رسولش به شمار مى‏آمد. خدا و پيامبرش على را دوست می ‏دارند بر محبت على نسبت‏ به خدا و رسولش و نيز محبت ‏خدا و رسولش نسبت‏ به على همين بس كه پيامبر روز خيبر فرمود:«اين پرچم را فردا به دست كسى خواهم داد كه خداوند اين دژ را به دست او می گشايد،او خدا و پيامبرش را دوست می‏دارد.و خدا و پيامبرش هم او را دوست مى‏دارند…» حديث مرغ بريان ترمذى در صحيح خود (8) و حاكم در مستدركش (9) روايت كرده ‏اند كه مرغ بريانى براى پيامبر آوردند تا بخورد،پس گفت:«بار خدايا:محبوبترين خلق در پيشگاه خود را برسان تا با من اين مرغ را تناول كند.»پس على آمد و به همراه او ميل كرد. چون على تنها فرد شايسته آن مقامها بود-صرف‏نظر از نياز رسالت‏به معاونت و پيكار او-می ‏بينيم كه پيامبر آن مقامها را پيش از اين كه على ايفاى تعهد خود به فداكارى و پيكار را آغاز كند-به وى اعطا می ‏كند. بعلاوه پيامبر هنگامى كه آن مقامها را تفويض می ‏كند،شاهدان رويداد تنها سى يا چهل مرد بودند و همه از اعضاى خاندان پيامبر.طبيعى بود كه پيامبر آن مطلب را به ديگر مسلمانان به هنگام يافتن فرصتى مناسب،اعلان كند. پيامبر مصلحت ديد كه بتدريج آن را اعلان كند.پس،آن بزرگوار اندكى بعد از هجرت شروع كرد تا برادرى خويش را با على (ع) به اطلاع عموم برساند. اين است مطلبى كه در صفحه‏ هاى آينده راجع به آن سخن خواهيم گفت.

پی ‏نوشتها:

1-حيات محمد،نوشته محمد حسين هيكل،ص 222.

2-در سفر تثنيه فصل 18:«براى آنان (اسرائيليها) پيامبرى از ميان برادرانشان،عرب (چون اسماعيل پدر عرب برادر اسحاق پدر اسرائيليهاست) مانند تو (مثل موسى در اين كه او صاحب شريعت تازه ‏اى است) بر می ‏انگيزم،و سخنم را در دهان او قرار می ‏دهم (پس از پيش خود سخن نمی ‏گويد بلكه عين كلمات خدا را به زبان می ‏آورد.و اين است امتياز قرآن) پس به آنچه من توصيه می كنم او بدان توصيه می ‏كند و هر انسانى كه سخن مرا گوش ندهد،سخنى را كه پيامبر به نام من به زبان می ‏آورد،من مؤاخذه می ‏كنم.

3-صحيح بخارى ج 5 ص 171 و صحيح مسلم ج 15 ص 178-179.

4-سيره ابن هشام،ج 2 ص 335.

5-مستدرك حاكم ج 3 ص 28-29.

6-سيره ابن هشام،ج 2 ص 335.

7-شرح نهج البلاغة ج 3 ص 179. 8-ج 5 ص 300 (حديث 3805) . 9-ج 3 ص 130-131.