مزرعه‌داری پیر از دنیا رفت و مزرعه و انبار و مهمان‌پذیر کوچکی را برای زن و بچه‌هایش به ارث گذاشت. روزی شیوانا همراه کاروانی از نزدیک این مزرعه می‌گذشت. در این کاروان بازرگانی بود که از شهرهای دور جنس می‌خرید و آن را در دهکده‌های اطراف شیوانا می‌فروخت.


 اهل کاروان به دعوت فرزندان مزرعه‌دار به مهمان‌خانه آنها رفتند تا غذایی بخورند. در این هنگام چشم مرد بازرگان به تسبیحی از سنگ‌های رنگی افتاد که به یک نقاشی روی دیوار آویزان شده بود. نقاش یک چشم باز انسان را ترسیم کرده و تسبیح به شکل مژه اطراف چشم را آراسته بود. مرد بازرگان با تعجب به زن و فرزندان مزرعه‌دار گفت: “آیا می‌دانید این تسبیح چقدر قیمت دارد؟ اگر سنگ‌های آن واقعی باشند که به نظر من هستند، شما روی یک صندوقچه طلا نشسته‌اید و با فروش این تسبیح زندگیتان زیر و رو می‌شود.”

زن مزرعه‌دار و فرزندانش کمی به فکر فرو رفتند و چون نیازی به فروش تسبیح نداشتند از شیوانا خواستند، آن را به فرد امینی بسپارد تا برایشان در جای امنی برای روز مبادا نگه دارد.

شیوانا پذیرفت و آن را به یکی از افراد امین دهکده سپرد.

مدتی بعد زن مزرعه‌دار نزد شیوانا آمد و گفت: “از آن روزی که قضیه تسبیح لو رفت من و بچه‌ها متوجه شدیم که چقدر لوازم و اسباب زندگی کم داریم. قبل از آن به لقمه بخور و نمیری که دستمان می‌رسید راضی بودیم، اما اکنون احساس می‌کنیم زندگیمان کم و کسری زیاد دارد. بچه‌ها هر کدام انواع لباس‌ها و کفش و کلاه می‌خواهند و پسرانم هر کدام هوس اسب و کالسکه کرده‌اند و من خودم هم احساس می‌کنم که کلبه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم کوچک است و باید کلبه‌ای بزرگ‌تر با وسایل مجلل فراهم کنیم. می‌خواهیم از شغل کشاورزی دست برداریم و به امر تجارت بپردازیم. خلاصه کلام اگر ممکن است به آن دوست بازرگانتان پیغام دهید برای تسبیح گرانبهای ما مشتری پیدا کند تا با پولش به این نیازهای ضروری و حیاتی زندگیمان برسیم.”

مدتی بعد بازرگان با یک فرد خبره سنگ‌های قیمتی به مدرسه آمد. تسبیح را از آن فرد امین گرفتند و در حضور زن مزرعه‌دار و فرزندانش به خبره دادند تا روی آن قیمت بگذارد. فرد خبره بعد از بررسی دقیق تسبیح گفت که سنگ‌های آن معمولی و بی‌ارزش‌اند و بازرگان بی‌جهت آنها را گوهر و گرانبها نام نهاده بود.

زن مزرعه‌دار و فرزندانش مات و مبهوت به تسبیح نگاه کردند و سرخورده و مایوس آن را در جیب گذاشتند و به مزرعه و کلبه خودشان برگشتند.

چند ماه بعد شیوانا و دوست بازرگانش دوباره به مهمان‌خانه آنها رفتند. تسبیح را دیدند که به صورت تزیینی به شکل مژه اطراف همان نقاشی چشم قدیمی به دیوار آویزان شده است. شیوانا از زن مزرعه‌دار و فرزندانش در مورد نیازهای زندگیشان پرسید. زن مزرعه‌دار گفت: “خوب که فکر کردیم دیدیم زندگیمان کم و کسری ندارد. بچه‌ها لباس و کفش و کلاهشان خوب و مناسب است و نیازی به اسب و کالسکه نیست. کلبه‌مان کاملا بزرگ و جادار و وسایل آن بسیار عالی است و برای سال‌ها قابل استفاده‌اند. شغل مزرعه‌داری را رها نمی‌کنیم و حاضر نیستیم آن را با هیچ شغل دیگری عوض کنیم. نکته جالب و عجیب برایمان هم این است که چرا تا به حال متوجه وضع و شرایط عالی و خوبمان نشده بودیم!؟ ما باز شدن چشم‌هایمان را مدیون این تسبیح معمولی هستیم.”

در این لحظه مرد بازرگان به سمت نقاشی روی دیوار رفت و دستش را روی نقش چشم کشید و گفت: “به نظرم این نقش را یک نقاش معروف ترسیم کرده است. شرط می‌بندم ثروتمندان حاضرند برای این نقش چشم صدها سکه طلا پول بدهند.”

همه سکوت کردند و کسی حرفی نزد. بعد از مدتی شیوانا متوجه شد که فرزندان مزرعه‌دار مادرشان را دوره کرده‌اند و با او در مورد نیازهای جدیدشان صحبت می‌کنند. نیازهایی که انگار دوباره ضروری شده بودند و بدون آنها دیگر زندگی غیرممکن می‌نمود!

 

به اشتراک بگذارید