گفت : يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم ميميرم
گفتم: يعني چي؟
گفت: يعني دارم ميميرم ديگه
گفتم: دکتر ديگه اي، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد !

گفتم: خدا کريمه، انشالله که بهت سلامتي ميده

با تعجب نگاه کرد و گفت: يعني اگه من بميرم، خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه سرش رو شيره ماليد
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟

گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم
از خونه بيرون نميومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم.
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون و مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت، خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتني ام و اونا انگار نه …
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديدم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برا همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و ناز و خوردني شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدنو قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که يادگرفتم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام خداحافظي کرد و تشکر
داشت ميرفت

گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم.

با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
هم کفرم داشت در ميومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار ميشدم گفتم: پس چي؟

گفت: فهميدم مردنيم،
رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم؟
گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتني هستيم کي ش فرقي داره مگه؟
باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد …

راستي اگه لحظه دقيق شکستن شيشه عمر برامون مشخص بود؛
در اين زمان باقيمانده چه کارها که نمي کرديم و چه کارها که مي کرديم ؟!