14اسفند بود. مهلت  ارسال نقاشی های ایتام تحت کفالت موسسه برای مسابقه تموم شده بود. خودمم هم باورم نمیشد. نزدیک به 400 نقاشی بود که بعضیهاشون واقعا با ظرافت و هنرمندی خاص کشیده شده بودن. توی اتاقم نشسته بودم و داشتم نقاشی ها رو برانداز می کردم که خانمی  با چهره ای نگران و نفس نفس زنان  وارد اتاقم شد. بعد از سلام گفت  خیلی ببخشین الان اگر این 2 تا نقاشی بچه هامو بدم اونارو توی مسابقه شرکت میدین؟

گفتم اخه مهلت ارسال نقاشی ها تموم شده  .گفت  این چند روز سر کار بودم و نمی تونستم  نقاشیها رو بیارم.حالا شما قبول کنید. منم گفتم چشم. نقاشیها رو گرفتم و گوشه میز گذاشتم .اون خانم هم وقتی دید نقاشی بچه هاش بین نقاشیهای دیگه قرار گرفته و در مسابقه شرکت می کنه  لبخندی حاکی از رضایت بر صورتش نقش بست و خدا حافظی کرد.

توی دلم گفتم  عجب همتی داره که از یکی از روستاهای قم تا موسسه رو کوبیده تا نقاشی بچه هاشو  بدست ما برسونه. آخه میدونید, نقاشیهایی که آورده بود خیلی بچگانه بود. معلوم بود بین اونهمه نقاشی برنده نمی شه.

 

از روی  کنجکاوی و تفریح  نقاشیه برکت (تا یادم نرفته بگم که اسم یکی از بچه ها برکت 7 ساله و اونیکی فردینا 5 ساله بود) را که روی نقاشیهای دیگه  گذاشته بودم, برداشتم تا نگاهی بهش بکنم. چند ثانیه ای چشمم روی نقاشیش دو دو زد. یهو بغضم گرفت.چشمام داغ شد. واقعا  نقاشی گویا ترین زبان بچه هاست. دلم خیلی سوخت. برکت با تمام روح کودکانه اش تصویری رو خلق کرده بود که تا امروز من تصویری به این تاثیر گذاری ندیدم.

یه سفره هفت سین که البته وسطش یه آینه بزرگ کشیده بود. طرف چپ اون یه خانم کشیده بود با روسری آبی  و بالاش نوشته بود مادر. اونطرف آیینه هم خودشو کشیده بود .در ضلع دیگه سفره نیز فردینا رو کشیده بود, و در مقابل اون  یه چیزی بود که پاک شده بود. وقتی دقت کردم  دیدم یه مرد رو کشیده که وسط سرش کچل هست  و اطراف اون موهای فرفری…..

همین نقاشی رو بعنوان نقاشی اول مسابقه معرفی کردیم.

برای دریافت تصویر با سایز بزرگتر آنرا دانلود کنید

به اشتراک بگذارید