مالک بن دینار می گوید((به قصد حج مسافرت میکردم، در بیابان کلاغی را دیدم که در منقارش تکه نانی بود با خودم گفتم:”یعنی چه؟ حتما حادثه ای پیش آمده که تکه نانی در منقار کلاغ است.”دنبال کلاغ را گرفتم، دیدم کلاغ وارد غاری شد. وارد غار شدم. دیدم دست و پای مردی را بسته اند و به پشت انداخته اند. کلاغ برای او نان آورده و لقمه لقمه می کند و به او می دهد. به محض ورود من کلاغ رفت و دیگر برنگشت. به آن مرد گفتم:”تو کی هستی و از کجا می آیی؟”

گفت:”من به قصد حج بیرون آمدم و در این بیابان دزدها مرا گرفتند و تمام اموالم را تصاحب کردند. دستم و پایم را محکم بستند و مرا به این مکان انداختند. پنج روز گرسنگی را تحمل کردم تا اینکه در مقام دعا عرض کردم:ای خدایی که در قرآن می فرمایی((امن یجیب المضطر اذا دعاه))(سوره نمل آیه62)ای کسی که دعای مضطر را اجابت می کند و گرفتاری را برطرف می سازد، من مضطر و بیچاره ام، به من رحم کن. تا این که خداوند این کلاغ را به من رساند و هر روز مرا از غذا و آب سیراب می کند.

 

منبع:

الدین فی قصص/ج3،ص49

 

 

 

به اشتراک بگذارید