يادش که مي‌آيد قلبم را، چشم‌هايم، دست‌هايم، گوش‌ها، پاهايم، چه بگويم! همه‌ي وجودم را مي‌لرزاند. قصه‌اي که مروري تلخ دارد. تلخي‌اش نه معمولي که طعم غربت مي‌دهد. تحملش سخت است، لااقل براي من،کسي که فقط کودکي بود. عمه‌ام مي‌گويد قبول! سه ساله بودي، مشکل است، اما فراموش مکن، رقيه را دل بزرگي باشد. مي‌گويم آري! قبولم بر آن که دل بزرگ است اما… اما در بزرگي دل مرا کاري نيست؛زيرا برايم دردي باشد که دل‌ها پيش او خردند. لحظه لحظه‌ام کابوس است و بگويم که مرا خواب مپرس و دگر خلوت هيچ. کارواني بوديم،راه آزادي در پيش و هدف قطعي بود. همه آشنا بودند. باباي نازم، خواهر خوبم، عمه توانم!داداش اصغر، علي اکبر، عمو عباس دليرم! ناگهان اين شد! به مکاني خورديم.بوي غربت مي‌داد.وحشتش ناگفتني.

بابا حسينم گفت:مقصد ما اينجاست،خيمه را برپائيد. دلم گواهي بود،اول جدائي هاست،چون که نامش غم بود! کربلاي پربلا. همه در خود بودند.سکوتي قلبمان را شانه مي‌کرد. و صدايي آمد:زمين را لزره‌اي شد و خورشيد از ترس،آسمانش تيره ساخت. ظالمان بودند،قصد شان بيراهه بود،فکر غارت داشتند هم دزدي افکارما،هم بردن اموال‌ها. دل بر آن‌ها خم نکرديم و شعارمان اين شد، جانمان بر پاي اين افکارهاست. تهديدشان را دل نبستيم و گوشمان هم پنبه کرديم. آخرش اين شد!آب بر مابستند.

زمينِ گرمي بود،حال تشنگي هم رويش،هنوز طعم آن تشنگي را به ياد مي‌آورم و اين ادامه خواهد داشت. به خاطر دارم زماني که ناله‌هاي اصغر به گوش مي‌رسيد و حکايت، قحطِ شير مادر بود. ناله‌هاي مادر،رنگ ماتم بر خود گرفت.بابا حسينم چون ديد،طاقتش تاب آمده،قصد ميدان کرد. گفت‌ اي ظالم!راه ما بستي،حق ما خوردي،آب هم بستي. لکن از من گوش کن!شايد اين من هستم که مقابلت ايستاده‌ام.وتو خود بگو اين بچه را تقصير چه؟ تشنگي راه گلويش بسته است،اين بچه را سيراب کن. صداي دل اصغر مي آمد،شايد اين مي‌گفت:

کودکي بيش نيستم،سيرآبم کنيد.تشنگي بر من بزرگ است. لکن جواب اصغرم،تيري سه شعبه در گلو بود. ظلم را از من بپرسيد!(ظلم يعني حتي بچه‌اي شش ماهه را بالبي عطشان در محلي چون به آغوش پدر پرپر کنند.) عموي من عباس،مرد رشيدي بود،ماه بني هاشم،پشت برادر،امير لشکر،مانند شيري بود. به خواهرم سکينه قول آبي داد. اجازه از سوي حسينش بود،راهي ميدان شد. مشک‌ خود پرکرد،قصد برگشتن داشت. ظالمان راه عمو بسته،دست اوکندند. مشک آبش سوراخ، فرق سر هم زخمي،و دلش بشکستند. بابا حسينم،هرچه سريعتر بالين‌ اورفت. بغلش کرده به اين باور بود!جان برادر نروي! چون كه روي،پشت من مي‌شکند. تا به خود آمده بوديم همه غرق شهادت بودند. مردها را کشتند و پدر تنها بود؛لبي تشنه، سري زخمي،دلي خونين،به خدايش مي‌نگريد. ظالمان هرکدام نيزه و تيري به جانش مي‌زدند. يكي از آنان گفت: اي حسين بن علي! تو اگر با ماشوي، شايد اين باشد که من بر تو اماني داشتم. جوابش اين بود:گفته بودم که مرا جان به فداي اين راه است. اتفاقي افتاد! خنجري برّان، به گلوي ناز پدر مي‌خورد وخلاصه‌اش اين شد حسين ما را کشتند.

خيمه‌ها آتش گرفت.هر نفر به سويي بود،وحشتي کابوس وار. اضطرابي سخت، اشکمان را شست. پا برهنه روي خارها مي دويدم.درد،ما را شعله ور شد.سمّ اسبان بر بدن‌هاي مطهر مي‌دويد. به اسارت رفتيم.گوشواره‌ها بردند،پايمان پر آبله،دست‌ها بسته،به دور از قطره‌اي وجدان پاك. شهيدان را همه سر بر نيزه کردند.واي امان از دل آن کس که حسينش مي‌ديد. به شهر نامردان همه خائن بودند.جشن آن‌ها بر ما،سنگ و خاکستر بود. در خرابه‌ها بردند،گرسنگي هم بود.از اين‌ها بدتر تازيانه مي‌دادند. بوي پليدي‌ آمد!دشمن عالم بود.به تمسخر پرداخت، خنده‌اش را آتشي بود. کاربدترکرد!به دندان‌هاي بابا،از روي پستي چوب مي‌زد.چه بگويم! بيش از اين طاقت نيست. آري ! اين است روايت درد من و شايد قطره‌اي باشد از آن درياي دردي که مرا خواب رفته و دوايش يک چيز است: اميدم جمعه‌اي باشد که در آمدنش شکي نيست.روزي که مرا خواب، شيرين است.

علي فاضلي از طلاب مدرسه امام هادي(ع)

به اشتراک بگذارید