داستان شاهزاده عزيزو فرشته

اينک خلاصه داستان شاهزاده عزيز و فرشته با قدري تغيير و تصحيح جزئي:

ملکي بود نيک انديش روزي ملک به شکار رفته بود که ناگاه خرگوش سفيدي از دست سگ شکاري گريخته خود را به پاي وي انداخت شاه اورا نوازش کرد و بنا به اشارت شاه خرگوش را به سراي همايون بردند و جاي خوبي براي او تعيين کردند. شبي چون پادشاه در شبستان خود تنها شد ناگهان ديد خانمي که از سر تا پا جامه سفيد تر از برف پوشيده، پيدا شد خانم جوان در جواب پادشاه که متحير بود که اين زن از کجا آمده گفت: «من فرشته ام آمدم ببينم آنچه مردم در مورد خوبي شما مي گويند راست است يا نه؟ به اين سبب به صورت خرگوش در آمدم اگر به من رحم نمي کردي مي دانستم که شما فرمانرواي ستمگري هستيد اکنون هر آرزويي داريد به من بگوييد تا برآورده کنم» ملک گفت: « آرزوي من اين است که تنها پسرم را دوست بداريد و از لطف خود نسبت به او دريغ نکنيد.» فرشته به او پاسخ داد: بسيار خوب اما بدانيد اگر فرزندتان بدکردار ومردم آزار باشد شما خوب مي دانيد که کامکار نخواهد بود. چندي بعد ملک از دنيا رفت. شاهزاده عزيز در مرگ پدر بسيار گريست پس از سه روز فرشته خود را به شاهزاده عزيز نشان داد و چنين گفت:

«من با پدرت عهد کرده ام که تو را دوست بدارم بنابر ايفاي عهد برايت هديه اي آورده ام.» انگشتري از طلاي سفيد پيش شاهزاده نهاد و گفت: هر گاه کار بد کني آن به انگشتت نيشي خواهد زد اگر باز پي آن کار بروي دوستي من به دشمني مبدل مي شود. شاه روزي به شکار رفت ولي هر چه تلاش کرد نتوانست شکاري بزند. بسيار برآشفت و راه بد خويي پيش گرفت انگشتري قدر در انگشت او به حرکت در آمد ولي نيش نزد. سگ شکاري اش به سراغش آمد و ملک با خشم به او لگدي زد و در اين هنگام آن انگشتر او را نيش زد؛ به خود گفت:

« چنان مي پندارم که فرشته مرا دست انداخته. آوازي بلند شد که من تو را مسخره نکرده ام، مي پنداري که مردم و جانوران براي بندگي تو آفريده شده اند. شاه جوان عهد کرد ديگر چنين نکند و علت رفتار نادرستش را لله نادان خود دانست. زيرا لله به او مي گفت: تو شاه خواهي شد و همه مردم بنده تواند. به همين علت خودبيني و کبر در او نهادينه شده بود، هر چه کوشش مي نمود که خود را اصلاح نمايد ممکن نشد. خوي بد در طبيعتي که نشست *** نرود تا به روز مرگ از دست خلاصه ملک به خلق و خوي بد عادت کرده بود. اغلب اوقات انگشتر، او را متناسب با کارهايي که مي کرد نيش مي زد. سرانجام روزي بي طاقت گشت و انگشتر را دور انداخت. چنان شد که مردم را به ستمهاي او تحمل نماند. روزي عزيز گردش مي کرد دختري مه پيکر به نام قمر ديد. همانقدر که زيبا بود، دو چندان دانا بود. دختر به عزيز گفت:

هرگز همسر شما نخواهم شد. عزيز گفت: مگر تو مرا نمي پسندي؟ و جواب شنيد؟ «نه اي پادشاه تو ممکن است برترين سلاطين باشي جواهرهاي قيمتي که تو به من خواهي داد در مقابل حرکات بد و رفتار مغرورانه و شاهانه تو چه فايده اي دارد؟» شاه فرمان داد که او را به زور به سراي همايوني ببرند. اما هر چه شاه به دختر ملاطفت مي کرد او دوري مي جست از طرفي چون او را دوست مي داشت، آزارش نمي داد. شاه جوان برادر بد ذاتي داشت. او سبب غصه ملک جوان را پرسيد. ملک گفت: بي اعتنايي اين دختر مرا به ستوه آورده. برادر شاه گفت: براي يک دختر کم ارزش چرا اينقدر برخود تنگ گرفته ايد؟ اگر به جاي شما مي بودم وي را به زندان انداخته، يا به زور او را به اطاعت خود در مي آوردم. اگر باز هم راضي به همسري شما نمي شد، او را به چار ميخ کشيده، شکنجه هاي بسيار مي دادم تا بميرد. تا بدين طريق ديگران هم عبرتي گيرند و خلاف امر سلطان رفتار نکنند. عزيز گفت: آخر قمر هيچ گناهي ندارد. برادرش گفت: بالاتر از اين گناه چه مي شود که کسي برخلاف مراد سلطان رفتار نمايد. ستم به چنين شخصي که حرمت سلطنت را نگاه نمي دارد نه تنها رواست بلکه عين عدالت است. سلطان قصد کرد که شب براي آخرين بار پيش قمر برود، اگر باز به سلطان اقبال نکنند او را به زندان بيفکند اما برادرش چند جوان را که بدتر از خودش بودند جمع کرد، و همان شب با سلطان عزيز بر سر سفره شاهانه نشستند، و شروع به بد گويي از قمر کردند و دل شاه را چنان از کينه قمر پر نمودند که او ديوانه وار برخاست و سوگند خورد يا بايد قمر را به اطاعت خود درآورد يا فردا، مثل اسيران در بازار بفروشدش. شاه خشمگين خود را به اتاق قمر رساند، اما او را آنجا نيافت. تعجب کرد، زيرا کليد اتاق در جيب خودش بود بد نهادان فرصت را غنيمت شمرده عزم کردند از حرص و غضب شاه عليه سليمان چوپان بهره برداري کنند، سليمان چوپان مدتي بود که عجيب مقرب سلطان شده بود. البته اوايل سلطان عزيز از او ممنون بود و انتقادهاي سليمان چوپان را مي پذيرفت، ولي کم کم تحمل مخالفت کردن با سخنهاي خويش را از دست داد. سرانجام امر کرد که مدتي دور و بر او نرود. اما از امکانات رفاهي از او دريغ نمي کرد و احوالش را مي پرسيد. وزيران و مقربان سلطان که هميشه مي ترسيدند چوپان باز خود را در نزد سلطان جا کرده تقرب يابد به سلطان فهماندند که سليمان چوپان قمر را گريزانده. سلطان امر کرد بروند مجرم را به زندان بيندازند. عزيز بعد از دادن اين فرمان به اتاق خود رفت در همين هنگام فرشته پيدا شد و با خشم به او گفت: به پدرت وعده کرده بودم تو را نصيحت کنم اگر نه مجازات نمايم حکم مي کنم تو تبديل به جانوري عجيب شوي. از اينکه بسيار خشم و حرص داري بايد به شير ماني در گرسنه چشمي به گرگ و در بي وفايي به مار. با اتمام سخنان فرشته عزيز شروع به تغيير شکل دادن کرد و خود را در يک بيشه در کنار چشمه اي يافت. تا صورت خود را در آب ديد شنيد که:

نگاهدار اين صورت را که عکس العملهاي خود توست. عزيز فهميد که اين صداي فرشته است. در بيشه رفت و رفت تا اينکه پايش به گودالي فرو رفت که صيادان کنده بودند. او را گرفته، زنجير زدند و به سمت شهر حرکت کردند. هنگامي که به شهر رسيدند شادي و مسرت بي اندازه مردم را مشاهده کردند صيادان سبب شادي مردم را پرسيدند جواب شنيدند که عزيز که پيوسته در پي اذيت مردم بود در پي يک رعد و برق کشته شد. مردم در مقابل کاخ جمع شدند چون اکثريت مردم خواستار حکومت سليمان چوپان بودند تاج را به سليمان دادند چرا که او بسيا دانا قابل و عادل بود. چون عزيز را به سراي خويش بردند ديد سليمان به روي تختش نشسته و بزرگان دولت از سه طرف کمر خدمت به ميان بسته بودند در اين حال سليمان چوپان رو به مردم کرده گفت: تاج و تختي را که شما به من تقديم کرديد پذيرفتم اما آن را نگه مي دارم براي عزيز بنابراين همه دعا کنيم و اميدوار باشيم.

سخنان سليمان چوپان به دل عزيز فرو رفته اثر تمام بخشيد، از جوش و خروش و بيتابي دست برداشت و به درياي تفکر رفت وستمهايي را که در عهد خويش کرده بود به خاطر آورد و همچون گوسفندان طريق ملايمت پيش گرفت. عزيزجانور را برداشتند و به ميان ساير جانوران که در قفس سلطاني جاي داشتند بردند عزيز قصد کرد که اخلاق زشت خود را به اخلاق نيکو تبديل نمايد. روزي که پاسبان خوابيده بود، پلنگي زنجير را گسست خود را بر روي پاسبان انداخت تا او را ببلعد عزيز آرزو کرد که اگر از قيد وارهد، درباره پاسبان نيکي نمايد. همين که اين آرزو را کرد از قفس رها شده به جانب او پريد .اين جانور نيکوکار خود را بر روي پلنگ انداخت و او را پاره پاره کرد. بعد به نزد پاسبان آمد و روي خود را به پاي او گذاشت. در اين حال عزيز متوجه شد که دستها و پاهايش کمي به وضع اول برگشته است و چون دست به سر و صورت خود کشيد، ديد که ديگر آنها چون سر و صورت شير نيست. اما اگر چه به صورت آدم در آمده بود، ولي هيکلي بسيار گنده و عظيم و ناموزون يافته بود که با هيکل و چهره انساني اش هنوز تفاوت داشت. پاسبان او را به خدمت سلطان سليمان برد و اين سرگذشت غريب را براي او نقل کرد. هيکل عزيز هر روز بزرگتر مي شد. سلطان سليمان از پزشکان پرسيد که چه بايد کرد؟ جواب دادند: او را جز اندکي نان چيز ديگر ندهيد.

عزيز روزي تکه نانش را برداشت تا به ميان باغ قصر رود و در آنجا آنرا بخورد. ناگهان احساس کرد که گم شده است. او بسياري از زنان و مردان را با جامه هاي پاره و مندرس و قيافه هاي گرفته در آن ديد. مردم براي لقمه ناني بر سر و کول هم مي زدند. عزيز دختري را ديد که از شدت گرسنگي مي کوشيد از زمين علف بکند و بخورد. او با خود گفت: اگر چه من هم گرسنه ام ولي هنوز تاب تحمل دارم. پس تکه نانش را به آن دختر داد. اما درآن هنگام صداي فريادي شنيد. ديد قمر به دست چهار نفر اسير شده و او را به زور مي برند عزيز در آن لحظه به وضعيت خود تأسف خورد که چون هنوز کاملاً بهشکل انساني نبود نمي توانست به قمر ياري نمايد پس بناي عوعو کردن گذاشت و به دنبال آنها دويد اما او را با ضرب پا زدند و راندند. عزيز به صورت کبوتري سفيد در آمد در نخستين پرواز خواست به محل قمر برود پرواز کرد تا به صحرا رسيد در آنجا غاري ديد نزديک شد ناگهان قمر را پيش زاهدي يافت که در آنجا رياضت مي کشيد عزيز کبوتر شده بي اراده بنا کرد به دور سر آنها پرواز کردن اين کبوتر قمر را مفتون خود ساخت و از روي مهرباني اورا مي نواخت و درهمين حال عزيز به صورت طبيعي خود درآمد فرشته که به شکل زاهد در آمده بود به شکل نخست درآمد و گفت: عزيز مترس و پريشان مشو قمر آندم که تو را ديد دوستت داشت ولي کارهاي بد تو مانع اقبال وصال او بود و او را مي ترسانيد.

اکنون که سيرت و اخلاق نيکو گرفته اي او تورا دوست خواهد داشت. عزيز و ماهرخ خود را به پاي فرشته انداختند. فرشته گفت: اي بچه هاي من برخيزيد و برويد تا به سراي خود و بر مسند شاهي قرار گيريد. همين که اين را گفت، خود را در سرا نزد سليمان يافتند. سليمان از ديدار شاه عزيز بسيار شادمان شده تخت و تاج را تسليم وي کرد. عزيز مدتي مديد به کمال عدل و داد حکمراني نمود و انگشتر را نيز به دست کرد اما انگشتر هرگز او را نيش نزد.

جمال الدين حسيني ، منبع:روشنگر شرق

به اشتراک بگذارید