پسرک یتیم صدایش را شنید؛ خودش بود. صدای مهربان حضرت محمد (ص) را می شناخت. از پنجره مسجد نگاه کرد: حضرت برای چند مرد صحبت می کرد. پسرک یتیم جلوی در رفت. یاد گرسنگی اش افتاد. پاهایش ضعیف شده بودند. کله اش را تو برد و خوب نگاه کرد. حضرت محمد(ص) ساکت شد. بعد با اشاره دست به او گفت: « بیا این جا. »

پسرک یتیم خجالت کشید. اما چاره ای نداشت. آرام جلوی حضرت رفت و سلام کرد. حضرت محمد (ص) او را نوازش کرد. صورتش را بوسید. دستش را در دست خود گرفت. پسرک یتیم بغض کرد. حضرت محمد (ص) او را بین خود و دوستش معاذ نشاند.
معاذ هم که او را می شناخت، به سرش دست کشید. بعد حالش را پرسید و گفت: « چی شده پسرم! هر چه می خواهی به پیامبر (ص) بگو. مثل پدر تو هستند ». همه ساکت بودند. پسرک یتیم صورتش را جلوتر برد و گفت: « ای پیامبر خدا! من خیلی گرسنه ام. مادر و خواهرم هم گرسنه اند. ما از دیروز تا حالاچیزی نخورده ایم ». حضرت محمد (ص) غمگین شد.
فوری یکی از یارانش را صدا زد. بعد با صدای آهسته به او حرفی زد. مرد با عجله از مسجد بیرون رفت. بعد از چند دقیقه با یک کاسه خرما برگشت. چشم های پسرک یتیم از خوش حالی برق زد.
حضرت محمد (ص) گفت: « پسرم! در این ظرف بیست و یک دانه خرما است. هفت تا برای تو، هفت تا برای مادرت و هفت تا برای خواهرت ». پسرک یتیم تشکر کرد. او می دانست که غذای خانه پیامبر (ص) هم کم است؛ اما آن را به خانواده او بخشیده است. با خجالت کاسه را گرفت. بعد صورت حضرت محمد (ص) را بوسید و خداحافظی کرد.
حضرت محمد (ص) به معاذ گفت: « ای معاذ! من دیدم که به آن کودک مهربانی کردی. هر کس به یک یتیم کمک کند و دست نوازش بر سرش بکشد، خداوند به اندازه موهایی که زیر دستش است، به او پاداش می دهد؛ گناهانش را هم می بخشد ».

منبع:

برگرفته از کتاب قصه های مهربانی، ص8