خدمتکار پیر مسجد داشت با همسرش حرف می زد. درخت به آن نگاه کرد. بعد آه کشید و گفت«کاش که با من حرف می زدند. چه قدر من تنها و خسته ام».

دوباره غصه خورد و نگاه کرد به آسمان: هیچ ابری در آن نبود. حالا مدت زیادی بود که آب نخورده بود. یعنی خدمتکار پیر به پایش آب نریخته بود. از مردن می ترسید و می گفت: « نکند یک روز من را با تبر تکه تکه کنند. خدایا! خیلی می ترسم…»
چند تا گنجشک از بالای سرش رد شدند. دلش سوخت. حالا پرنده ها هم با او دوست نبودند. چون خشک بود، نه برگ داشت، نه شاخه و نه میوه.

درخت از بی حوصلگی چشم هایش را بست؛ اما همین که به خواب رفت، سرو صدای آرامی به گوشش خورد. فکر کرد دارد خواب می بیند. اما سرو صدا بیشتر و زیادتر شد. فوری چشم هایش را باز کرد: جمعیت زیادی به حیاط مسجد آمده بودند.

درخت خشک، از آمدن آنها تعجب کرد. یک مرد جوان و زیبا میان آنها بود. او را شناخت. مرد زیبا با مهربانی نگاهش کرد. انگار از درد دل درخت خبردار بود. مرد زیبا جلو آمد. به سرتا پای او خوب نگاه کرد و به یکی از همراهانش گفت« برای من آب بیاورید، می خواهم وضو بگیرم.»

مردی رفت و یک کوزه آب آورد. مرد زیبا آب را گرفت و توی باغچه کوچک درخت وضو گرفت. مردم از کار او تعجب کردند. اما دل درخت پر از نشاط شد. چون آب خنکی به ریشه هایش رسید، کم کم خستگی و درد از همه جای بدنش بیرون رفت.
مرد زیبا خندان و شاد به مسجد رفت. نماز مغرب و عشا را با مردم خواند. بعد بیرون آمد. ناگهان صدای الله اکبر مردم بلند شد. یک نفر درخت خشک را نشان بقیه داد و فریاد زد:« درخت خشک پر از برگ و میوه شده است!»

درخت خشک که غرق در لذت بود، به خودش نگاه کرد. فوری به گریه افتاد. مرد زیبا داشت دعا می خواند. ناگهان گنجشک های زیادی بر شاخه هایش نشستند. مرد زیبا از مسجد بیرون رفت. آن مرد زیبا امام جواد (ع) بود.

منبع:

قصه های مهربانی، ص 6