در 14 شهریور ماه سال 96 همزمان با ایام عید غدیر اردوی 150 نفر از بچه های کلاس های مهتاب(دختران) به دهکده گردشگری صبا در منطقه سلفچگان  از طرف موسسه ماه در نظر گرفته شد.

همه بچه ها باید ساعت 7 صبح در محل قرار حاضر می شدند. اتوبوسها برای بردن بچه ها به نزدیک ترین محل زندگی بچه ها آمدند مثلا ما که ساکن خیابان کلهری بودیم در کلهری 14همراه با باقی بچه های کلاس قرار داشتیم. من یکی از بچه های کلاس مهتاب هستم. ما ساعت 7:30 بعد از یک آمار گیری دقیق و نوشته شدن اسم هایمان سوار اتوبوس شدیم.

اتوبوس بعد از سوار شدنمان به دنبال بچه های شهر قائم رفت و بعد از سوار کردن آنها به سمت مجتمع گردشگری صبا حرکت کردیم . مسئول اردو (خانم فردوسی) در حال رفت و آمد بودند و یک ریز حواسشان به بچه ها بود . ساعت 9:15 به مجتمع گردشگری رسیدیم .

هنوز یکی از اتوبوس ها نرسیده بود. هرکسی وسایل خودش را برداشت و به راه افتاد نمی دونم کی جلو حرکت می کرد ولی می دونستم همه دارن به دنبال کسی می روند.همینطور رفتیم تا یک محل خوب برای نشستن پیدا کردیم. اول هرکسی جدا واسه خودش و دوستانش زیرانداز پهن کرده بود ولی بعدش همه زیر اندازها را کنارهم چسبوندیم تا همه بچه هاجا بشوند و بتونند راحت صبحانه بخورند.

گفتم صبحانه آخ نمی دونید چی حالی داشت صبحانه خوردن توفضای باز و کنار طبیعت اونم با دوستان. از ما با پنیر و گردو و سبزی برای صبحانه پذیرایی کردند، چای هم بود بچه ها هم در پذیرایی همکاری می کردند، خیلی چسبید. بعد از صرف صبحانه هرکسی با دوستانش دسته دسته از جمع جدا شد و برای گردش و دور زدن و خوش گذرانی بچه ها رفتند.

من و دوستانم وسایلهامون رو گوشه ای گذاشتیم و خودمون رفتیم تا چند تا جای باحال با هم عکس بندازیم. یه خورده این ور و اونور گشتیم و چند تا عکس انداختیم و در حین صحبت بودیم که متوجه شدیم مسئول اردو دارن بچه ها رو دسته ای سوار قایق می کنند.

خیلی خوشحال شدیم. دقیقا یکی از بهترین و به خاطرماندنی ترین قسمتهای اردو همین قایق رانی دریاچه بود. همه توی صف منتظر بودند تا قایقی خالی بشود و اونها با دوستانشون سوار بشوند. خیلی خوش گذشت هم خود قایق رانی هم عکسایی که توی دریاچه انداختیم و هم اذیت کردن مرغابی های داخل دریاچه.

نمی دونم چند دقیقه تایم قایق سواریمون بود ولی به هر حال خیلی خوش گذشت . بعد از این که از قایق ها بیرون آمدیم منو دوستام نون هایی که از صبحانه اضافه مونده بود رو برای ماهی های داخل دریاچه ریختیم و حسابی بهشون خندیدیم چون جوری نون می خوردن که انگار چند سالی غذا نخورده بودند. یخورده که ماهی ها رو اذیت کردیم متوجه صدای اذان شدم و رفتم برای نماز. میدونید چیه یه چیزی بگم بخندید اونجا نمازش هم چسبید چون شکسته خوندیم و سریع تموم شد.

بعد از نماز دوباره کنار هم جمع شدیم و دسته جمعی ناهار خوردیم هرکسی یه چیز آورده بود. غذا ها متنوع بود دوتا از مربی ها هم برا بچه هاشون ناهار سالاد ماکارونی و الویه آورده بودند.من که دلم طاقت نیاورد به غیر ناهار خودم و دوستم ، الویه و سالاد ماکارونی مربی ها را هم امتحان کردم .

ببخشید یه چیزی از قلم افتاد اونجا آب آشامیدنی نداشت یعنی داشت ولی باید می خریدی. اوایلش پدرم در اومد هی آب خریدیم ولی بعدش دیگه مسئول اردومون برا همه آب خرید و ما رو از خفگی در هنگام نهار نجات داد .

بعد نهار اعلام کردند که بچه ها نرید جایی قراره مسابقه برگزار بشه. همه باشور و شوق جمع شده بودند. اعلام شد مسابقه خواندن مداحی هست و هرکس بهتر مولودی را بخونه جایزه داره، بچه ها همش می خندیدند. کسی آمادگی نداشت. چند نفری بلند شدند. اونا می خوندند و ما دست می زدیم خیلی باحال بود .

بعد از مسابقه مولودی خوانی مسابقه پانتومیم و بعدش طناب کشی داشتیم. کلا همه خوشحال بودند و این مسابقه فضا را عوض کرده بود و همه بچه ها می خندیدند. بعد از مسابقه منو دوستام رفتیم کمی لواشک به عنوان سوغات خرید یم و دیگه کم کم برای بازگشت آماده شدیم.

ساعت 7 سوار اتوبوس شدیم .بقیه رو نمیدونم ولی من که کلا دیگه جون خوردن و حرف زدن با بقیه رونداشتم. فقط داشتم عکسایی رو که از خودمو و دوستام انداخته بودم رو می دیدم تا اینکه متوجه شدم خونه رسیدیم . از مربی مون خدا حافظی کردیم و به خونه هامون رفتیم.

نویسنده: الهام حسینی

 

 تصاویر مربوط به اردو