عازم کشور چین شدم و اکنون در بین مردمی هستم که با آداب و سنن ما فرسنگها فاصله دارند، اما در عمل میبینیم که این مردم، با فرهنگ بسیار عمیقی که دارند به بسیاری از اخلاقیات پایبندند. در حقیقت هدف آنها از داشتن اخلاق و روابط انسانی خوب، رسیدن به خدا نیست. چرا که در اعتقادات کلی آنها که مبتنی بر نظام کمونیستی است خداوند وجود ندارد و عملاً انسان هرچه دارد در همین دنیا دارد و بس؛ بگذریم… .
به هر حال ما نمیخواهیم بحثهای فلسفی را مطرح کنیم و صرفاً میخواهیم در مورد موضوعی که در همه ی دنیا مشترک است، کمی با نگاهی دورتر و عمیق تر بر اساس برخی خاطرات صحبت کنیم.
وقتی به چین رسیدم و در اینجا مستقر شدم، با وجود تمام مشکلات و همهی خوبیها و بدیهای موجود، تحصیلاتم را شروع کردم و در کنار آن به تدریس در مدارس مشغول شدم؛ با این هدف که هم امرار معاشی کرده باشم و هم با فرهنگهای آموزشی این کشور آشنا شوم.
مردم این کشور، فرهنگ آموزشی جالبی دارند که کودکانشان را بر اساس آن تربیت میکنند. کودکان، منظم و منسجم، کارهای دسته جمعی انجام میدهند. به طور مثال چند تا از بچه های کوچک به همراه معلمشان میزها را از طبقه اول تا سوم به هر سختی که باشد جابهجا میکنند، ساختمان مدرسه را تمیز میکنند، در فاصله زنگهای تفریح حرکات ورزشی را بصورت منسجم و منظم انجام میدهند و همه این برنامه ها تا مرحله دبیرستان ادامه دارد.
در آموزش و پرورش این کشور بر تربیت اخلاقی و منش بچه ها بسیار کار میکنند چرا که میخواهند جوهره ی انسانی نهفته در وجود آنها را به کار گیرند تا انسان، بهشت وعده داده شده، همان عدن الهی یا به قول دکتر شریعتی، بهشت شداد را در همین دنیا داشته باشد. در هر صورت فرهنگ ما متفاوت است اما کسانی که علاقمند هستند میتوانند کتاب انسان از دکتر شریعتی را بخوانند و متوجه عیبها و نقایص مکاتب مادی شوند.
خاطرهای که میخواهم برایتان نقل کنم، در ارتباط با یتیمانی است که تجربه ی مستقیم کار کردن با آنها را داشته و دارم. یک روز با خود فکر کردم که خوب است حالا که اینجا هستم و بچه ها را، بخصوص بچههای یتیم را به خاطر معصومیتشان بسیار دوست دارم کاری برایشان انجام دهم. در حقیقت این نکته هم، برایم سوال بود که چرا بچه های بیسرپرست، یا بچه های گدا را در خیابانها نمیبینم و یا اینکه چرا بر خلاف آنچه که هر روز در کشور خودمان شاهد هستیم، از کودکان خیابانی که شیشه های ماشینها را پاک میکنند، گل میفروشند، یا در خطوط مترو خدمتی ارائه داده و پولی میگیرند، خبری نیست؟ و باز هم برام جای سوال بود که چطور چنین چیزی ممکن هست؟ مگر میشود فرزندانی که پدر و مادر نداشته و یتیم باشند، وجود نداشته باشند؟
ذهنم بطور مداوم، درگیر این مسائل بود تا اینکه روزی، به واسطه یکی از دوستانم از کشور استرالیا با شخصی به نام سایمون آشنا شدم. از آنجایی که رشته ی تحصیلی ایشان زبان انگلیسی بود و بنده هم تلفظ خوبی در زبان انگلیسی دارم، به هم صحبتی با من علاقمند شد. در حین گفتوگو متوجه شدم که پسر مهربان و فهمیده ای هست و برخلاف ظاهر جمع و جور و قد و قامت کوچکش، قلب بزرگی دارد. بنده هم به شخصیت ایشان علاقمند شدم. روزی از سایمون پرسیدم: «شما به خدا اعتقاد دارید؟». در جوابم گفت: «دیدگاه خاصی در مورد این قضیه ندارم»، ولی وقتی با نگاه کردن به چشمانم متوجه شد که منتظر پاسخ بهتری هستم، به سمت قلبش اشاره کرد و گفت: «خدا اینجاست». گفتم: «یک برنامه ای دارم. می توانی کمکم کنی؟ من قصد دارم در مؤسسه هایی که یتیمان را نگهداری می کنند خدمتی بکنم و به بچه ها زبان انگلیسی درس بدم چون هم بچه ها را خیلی دوست دارم و علاوه بر آن انجام دادن این کار برای خودم و روحیه ام هم بهتر است». ایشان قبول کرد و گفت که حتماً تا جایی که بتواند کمکم خواهد کرد. قرار گذاشتیم که سایمون، آدرس مؤسسات را پیدا کند و کار را شروع کنیم.
اواخر ترم بود و کم کم تعطیلات شروع می شد. برای شروع کارمان، یک روز طبق قرار قبلی، سوار اتوبوسی شدیم -خدا را شکر که جای شما خالی بود- بدون اینکه متوجه باشیم مسیر اتوبوس را دقیقاً در جهت مخالف مسیر سوار شده و کیلومترها از شهر دور شده بودیم تا اینکه بالاخره سر از خرابه ها درآوردیم. جایی که دیگه از شهر خبری نبود. سایمون گفت: «اجازه بده از راننده بپرسم». راننده هم گفت که ما دقیقاً جهت مخالف مسیرمان را سوار شدهایم. بعد اضافه کرده بود که باید پیاده بشویم و همین مسیر را برگردیم. خلاصه برگشتیم و به مقصدی که راننده گفته بود رسیدیم.
با راهنمایی مردم، سر از محلی درآوردیم که مرکز نگهداری از سالمندان و افراد ناتوان و بیماران روحی و روانی بود. مرکز مجهزی بود و امکانات بسیار خوب و قابل تحسینی داشت، اما مقصد ما اینجا نبود؛ خلاصه پس از پرس و جو به مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست رسیدیم، اما در بسته بود.
خوشبختانه، با هر سختی که بود، معلم بچه هایی که کوچکتر بودند را دیدیم و برنامه و هدفمان را برای او توضیح دادیم. ایشان گفتند: «مشکلی نیست، شما می توانید هر هفته بیایید و یک ساعت با بچه ها کارکنید و انگلیسی درس بدهید. ما هم خوشحال می شویم». بعد به دیدن بچه ها رفتیم و آنها هم بسیار خوشحال شدند. وقتی امکاناتشان را دیدم برام خیلی جالب بود. امکانات بسیار خوبی داشتند: تختهای مرتب و منظم، کلاسهای مجهز و تمیز و از همه جالب تر، اینکه در چهره و نگاه بچه ها، حس یتیم بودن را به آن شدت و حالتی که غالبا دیده میشود، نمی شد دید. البته من از مراکز داخل ایران تقریبا بازدید قابل عرضی نداشته ام ولی به هر حال تعجب کردم که در مراکز حمایتی آنها از بچه های بی سرپرست چقدر راحت و خوب نگهداری می کنند. مهم نیست کجای دنیا هستند، مهم این است که نیت و اصل عمل خوب است.
کار آموزش زبان انگلیسی به بچه ها ادامه داشت تا اینکه من برای تعطیلات به ایران آمدم و بعد، با اتمام تعطیلات، به چین برگشتم و دوباره کلاسهای زبان را شروع کردم.
این نکته را هم باید اضافه کنم که از آنجا که بنده تا آن حد در زبان چینی مهارت ندارم که بتوانم با بچه ها به راحتی ارتباط برقرار کنم، اولین جلسه ی کلاس را به همراه همان دوست عزیزم برگزار کردم تا بتوانم با کمک ایشان با معلم و بچه ها آشنا بشوم و کلاسها را پیش ببریم؛ دو دختر و 4 پسر 8-6 ساله.
جلسه ی اول را با خوش و بشی با بچه ها و پرسیدن اسامی آنها آغاز و بعد، تدریس را شروع کردیم. دوستم گفت:« روش تدریست خوب است و احتمالاً بچهها چیزهایی آموختند».
بعد از اتمام کلاس، دوستم پیشنهاد داد که اگر مایل باشی من حاضرم به همکلاسیهام بگویم که به شما کمک آمده و همراهیتان کنند و من هم استقبال کردم؛ هر جلسه یکی از همکلاسیهای ایشان بعنوان مترجم ما را همراهی میکردند تا بتوانیم با بچه ها ارتباط برقرار کنیم.
روزی یکی از آنها از من پرسید: «این بچه ها که خیلی زیبا و دوست داشتنی هستند. من تعجب می کنم که چطور پدر و مادرهای شان رهایشان کرده اند؟». واقعاً جوابی برای این سوال نداشتم. گفتم: «وظیفه ی ما این است که تا حد توان، به شیوه های مختلف به این بچه ها خدمت کنیم».
خاطرات زیادی در این کلاسها داشتم. یکی از بچه ها که پسر بچه ای 6 ساله و کوچکتر از بقیه هست -و جایزه ی ترم اول را هم از من گرفت،- هربار با ورودم به کلاس از شانه هایم آویزون میشود؛ درست مثل فرزندی که دوست دارد از شانههای پدرش آویزون بشود. گویی در فطرتش یه احساس نیاز وجود دارد که هنوز به محبت پدری نیازمندش می کند. با اینکه دوربین مداربسته ای مدام از بچه ها و ما فیلم می گیرد، بچه را برداشتم و دوسه بار بالا انداخته و گرفتمش. خیلی خوشحال شد و اصرار کرد که اینکار را ادامه بدهم و البته بچه های دیگه هم استقبال کردند.
بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم و همان سوال در ذهنم به وجود آمد که چرا؟ واقعاً چطور پدر و مادرهایی این بچه ها را رها کرده اند؟
یکی از این بچه ها، دختر بچه کوچکی هست که همیشه با چشمان معصومش طوری نگاه می کند که انگار سوالهای زیادی برای پرسیدن دارد ولی چون نمیتواند ارتباط برقرار کند، همیشه حالت کنجکاوانه ای نسبت به کلاس و من دارد. بعضی وقتها که کلاس تموم می شود، کت من را میآورد و حتی در بستن دکمه های کت همراهیم میکند؛ تا جایی که گاهی احساس می کنم واقعاً مرا فراتر از معلم خودش قرار می دهد: مثل یک پدر.
به هر حال اینها زیباترین لحظات زندگی من بوده است. احساس اینکه صاحب دختر هستم، صاحب پسر هستم. یا بهتره بگویم، اینها همه دخترها و پسرهای ما هستند. اینجاست که احساس میکنم فرزندان زیادی داریم که فراموششان کردیم، فراموش کرده ایم که بچه های بی سرپرست، فرزندان من و شما هستند و به محبت من و شما نیاز دارند؛ حتی در حد یک دست نوازش که به سر و صورتشان کشیده می شود و البته میتواند تأثیر مثبت زیادی به همراه داشته باشد.
زمانی که در کلاسهایم کلمات مربوط به موی بلند و موی کوتاه را آموزش میدادم، وقتی دستم را به سر پسر بچه ای کشیدم که موهای کوتاه دارد، یا دختر بچه ای که موهای بلندی داشت، ناخوداگاه حالت عمیق خوشحالی و محبت، در چشمهای معصومشان به وضوح دیده میدیدم؛ میدیدم که چقدر به محبت نیاز دارند.
یتیم نوازی یا زیباتر بگویم، خدمت به بچه های بی سرپرست، به فرشته های کوچک خداوند، این نیست که حتماً سرمایه گذاری مالی برای آنها داشته باشیم. تا به حال به این نکته ی ساده ولی بزرگ و با ارزش فکر کرده ایم که دست مهربان نوازش ما چقدر ارزش دارد؟ معنی نوازش یتیمان، یعنی اینکه تا حد ممکن، کنارشون باشیم، با آنها نشست و برخاست داشته باشیم، البته به شرطی که غرورشان جریحه دار نشده و فقط تا این حد باشد که احساس نکنند در جامعه تنها و رهاشده هستند.
تردیدی نیست که حمایت مادی و مالی از این بچه ها، بسیار مهم است، اما محبت به آنها یکی از مهمترین مسائل است که هر چند ساده است ولی بی نهایت باارزش و گرانبهاست و متأسفانه کمتر کسی به این مسئله توجه میکند. تجربه به من ثابت کرده که ممکن است گاهی واکنش آنها همانی نباشد که ما انتظار داریم، که با توجه به حساسیت روحیشان، غیر طبیعی نیست، اما باید صبور باشیم. علاوه بر اینکه صبر در برابر آنها، خوشنودی خداوند را به همراه خواهد آورد.
خداوند، محبت به یتیمان و عدالت در مورد آنها را بسیار سفارش کرده است. از یاد نبریم که روزی، یکی از مهمترین پاسخهای ما به خداوند و به وجدان خودمان، پاسخی است که درباره ی رفتار و واکنش ما نسبت به این فرشته های کوچک زمینی، خواهیم داد.
خداوند واقعاً به فرشته های کوچک زمینی اش، نزدیک است و اگر کسی میخواهد به خدا نزدیک شود به نظر من باید به یتیمان نزدیک شود. چرا که آنها به خدا نزدیک ترهستند، به این دلیل که رابطه ی آنها با خداوند، بی واسطه است.
هرچند دستهای کوچک هر کودک، با اعتماد و تکیه به دستهای مهربان و گرم پدر و مادر، مهربانی و آرامش را می آموزد و تجربه می کند، ولی دستهای کوچک یک کودک یتیم، در دستهای خداوند است و دستهای مهربان بندگان خوب خداوند هم، دستهای خداست. آنها که دل مهربان دریایی دارند و نقش خدا گونه دارند، دست خداوند هستند. دست خدا بودن یعنی، خدا را یاری کردن.
امروز، بچه های کلاس من، به جایی رسیده اند که می توانند حروف الفبای انگلیسی را بنویسند، بخونند و 50 تا 60 کلمه آموخته اند. تا حدودی با هم صحبت میکنیم: «تو چطوری؟»، «از کجا اومدی؟»، «می تونی قدم بزنی؟»، «می تونی در را باز کنی؟» و… .
خدا را شکر؛ خوشحالم که بالاخره این بچه ها می توانند در آینده مفید باشند و حداقل از طریق همین زبان انگلیسی در جامعه با مشکلات خاصی مواجه نشوند.
خاطرم هست که در اولین جلساتی که دوستمان با ما می آمد از من سوال کرد که آقای فلانی! نمیتوانی کار را به صورت یک پروژه در بیاوری؟ تا بالاخره بچه ها هم از این طریق پولی به دست بیاورند و بتوانند مدرکی هم داشته باشند؟ گفتم: «در مورد یتیمان بحث پول را مطرح نکن چون کاملاً مخالفم اما در مورد این مسئله که میخواهید مدرکی داشته باشید مشکلی نیست. میتوانم ترتیبی اتخاذ کنم که به شما و دوستان، گواهی داده شود مبنی بر این که در اینجا فعالیت داشتید». از آنجایی که این موضوع برام جالب بود، این بار پرسیدم: «این گواهی به چه درد شما می خورد؟». گفت که در قانون فعالیت اجتماعی چین، این خیلی مهم است. خجالت کشیدم که در کشور خودم خدمت به یتیمان مهم نیست. یعنی عملاً در هیچ گزینشی متأسفانه پرسیده نمی شود که آیا شما در مؤسسه ی خیریه، یا مرکز حمایت و یاری به بچه های بی سرپرست، خدمت کرده اید؟ آیا به مریض خانه ای رفته اید و از مریضی پرستاری کرده اید؟ همکاری با مؤسسات خیریه چطور؟
این سوالها مهم و کلیدی به نظر نمیرسند، اما فراموش نکنیم که تا آنجا که به یک مسلمان، مربوط میشود، با بسیاری از آیات کلیدی قرآن، مربوطند.
به نظر من این مساله خیلی اهمیت داشته و حتما باید جزء برنامه ها و سیاستهای فرهنگی کشور عزیزمان باشد که به فرزندان یتیم سرزمین مان کار یاد بدهند، به تک تک شان، هنر، فن یا تخصص و حرفه ای بیاموزند. ما خطاط داریم، نقاش داریم، متخصص کامپیوتر داریم. متخصص های ما میتوانند از همان دوران کودکی برای این بچه ها وقت بگذارند و به این بچه ها کمک کنند. یک ساعت در هفته چیزی نیست و جای دوری هم نخواهد رفت. این بچه ها عضو ارزشمند پیکر جامعه ی ما هستند، این بچه ها سرمایه های ما، سرمایه های سرزمین ما هستند و خوب بودن آنها و موفقیتشان در زندگی فردی و اجتماعی شان، به خود ما و جامعه ی ما برخواهد گشت.
فراموش نکنیم که این بچه ها بچه های ما هستند.
امیدوارم که این خاطرات من مفید واقع بشود و ما بتوانیم اسلام عملی را در بین مردم بیشتر رواج بدیم، به یتیمانمان خدمت کنیم و همانطور که مرحوم آن مرد بزرگ آیت الله بهجت در سخنانشان که همگی برگرفته از قرآن و تزکیه نفس است می فرمایند، بتونیم نفسمان را پاک کنیم.
از آنجایی که در مؤسسه نوشته شده بود گرفتن عکس و ویدئوممنوع و بنده هم نمیخواستم مسئولین را از این امر ناخرسند کنم لذا، فقط یک عکس گرفتم که خدمتتان فرستادم. در پایان آرزوی موفقیت روز افزون برای مؤسسه امام هادی، همه خیرین و بچه های بی سرپرست و بد سرپرست دارم.
خداحافظ شما موفق باشید.
در پایان موسسه مهر امام هادی از نگارنده محترم و همچنین سایتهای تابناک-عصر ایران-ایران ویج-نیک صالحی و تمامی سایتهایی که ما را در اشاعه این مطلب کمک کردند بسیار تشکر می کند.انشالله بزودی در کشور ما قوانینی به تصویب برسد تا منزلت کار خیریه و ترغیب مردم به انجام آن بیشتر شود.
نظرات کاربران (بدون نظر)
ثبت و ارسال نظر