بار اولش بود که وارد سوپرمارکت آقا رضا میشد. دست راستشو دراز کرد و گفت:

– خدا بهت عزت بده! یه هزارتومنی بهم کمک کن!

 آقا رضا از جاش بلند شد و به مرد گدا حلب های پنیرو نشون داد و گفت:

– اون حلب های پنیرو بیار بچینشون این گوشه تا بهت بگم…

مرد گدا بدون هیچ حرفی، آستین هاشو بالا زد و کاری که بهش گفته بود رو انجام داد. بعدش آقارضا اومد جولوش وایساد و یه اسکناس دوهزارتومنی گذاشت کف دستش. بعد گفت:

– من پول به زحمتت میدم نه به گدایی…

صبح روز بعد مرد گدا باز اومد سراغ آقا رضا و همون جلوی در مغازه وایساد. آقا رضا نگاهی بهش کرد و گفت:

– بیا این شلنگ رو بکش بیرون جولوی مغازه رو شستشو کن. یه دستی هم به شیشه ها بکش!

مرد گدا بلافاصله مشغول شد و بعد از تموم شدن کارش، یه اسکناس دو هزارتومنی دیگه گرفت و رفت. روز سوم باز اومد مغازه و دستی توی مغازه کشید و پول گرفت. روز چهارم کرکره رو شستشو کرد و چندتا کارتن از انبار آورد و باز دستمزدشو گرفت. ماه اول به همین ترتیب گذشت. ماه دوم یه وقتهایی پول آقا رضا رو میبرد بانک و میریخت به حساب! ماه چهارم یه وقتهایی جای آقا رضا توی مغازه می نشست. تا اینکه ماه دهم دو سه تا کوچه اونورتر برای خودش یه خواروبار فروشی کوچیک راه انداخت…

 

 

به اشتراک بگذارید