یک روز، زن به شوهرش گفت: «آخر تو چه جور شوهری هستی که نمی توانی ده شاهی بدهی به من برم حمام.»
مرد از حرف زنش خجالت کشید و بعد از مدتی این در آن در زدن، به هر جان کندنی بود، ده شاهی جور کرد و داد به او.
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد. به حمام که رسید دید حمام قرق است. از حمامی پرسید: «کی حمام را قرق کرده؟»
حمامی گفت: «زن رمال باشی.»
زن گفت: «تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لای کنیزها و دده ها بنشینم و حمام کنم. خیلی وقت بود می خواستم بیام حمام و پولی تو دست و بالم نبود.»
حمامی دلش به حال زن سوخت و او را راه داد. زن رفت گوشه ای نشست و مشغول شد به شست و شوی خودش. در این حیص بیص دید کنیزها با سلام و صلوات زن بدترکیب و نکره ای را که بلند بلند آروغ می زد، آوردند به حمام.
زن بیچاره تا چشمش افتاد به هیکل نتراشیده زن رمال باشی، سرش را بلند کرد به طرف آسمان و گفت: «خدایا به کرمت شکر. من با این حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمی توانم بیایم حمام، آن وقت باید برای این زن بدترکیب حمام را قرق کنند و او با این جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بیاید.»
بعد، هر طوری بود خودش را شست و شویی داد. از حمام درآمد و رفت خانه.
شب، وقتی شوهرش آمد خانه، حکایت حمام رفتن زن رمال باشی را تمام و کمال برای او تعریف کرد و آخر سر گفت: «ای مرد! تو هم از فردا باید بری و رمال بشوی.»
مرد گفت: «مگر زده به سرت. من که از رمالی چیزی سرم نمی شود.»
زن گفت: «خودم کمکت می کنم. الا و للا تو از فردا باید رمال بشوی.»
خلاصه! هر چه مرد به زنش گفت از عهده این کار بر نمی آید، زن زیر بار نرفت و آخر سر گفت «یا تخته و رمالی یا طلاق و بیزاری.»
مرد هر چه فکر کرد دید زنش را خیلی دوست دارد و چاره ای ندارد که حرفش را قبول کند. این بود که نرم شد و گفت: «ای زن! پدرت خوب! مادرت خوب! مگر به همین سادگی می شود رمال شد.»
زن گفت: «آن قدرها هم که تو فکر می کنی مشکل نیست. فردا صبح زود می روی بیل و کلنگ را می فروشی. پولش را می دهی یک تخته رمالی و دو سه تا کتاب کهنه کت و کلفت و می روی می نشینی یک گوشه مشغول رمل انداختن می شوی. هر که آمد گفت طالع من را ببین، اول کمی طولش می دهی، بعد می گویی طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنین می شوی و چنان می شوی.»
مرد گفت: «آمدیم مشکل یکی و دو تا را شانسی رفع و رجوع کردیم، آخرش چی؟ بالاخره می افتیم تو دردسر.»
زن گفت: «آخر هر کاری را فقط خدا می داند. نترس! خدا کریم است.»
صبح زود، مرد بیل و کلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالی خرید و رفت نشست در مسجد شاه.
چندان طول نکشید که جلودار پادشاه آمد سراغش و گفت «جناب رمال باشی. شتری که پول های پادشاه بارش بوده گم شده. رمل بنداز ببین کجا رفته.»
رمال تو دلش گفت: «خدایا! چه کنم؟ چه نکنم؟ حالا چه خاکی بریزم به سرم؟ دیدی این زن سبک سر چطور دستی دستی ما را انداخت تو هچل.»
بعد همین طور که مانده بود چه کند، چه نکند، مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول کرد رو تخته. خوب نگاهشان کرد. کمی رفت تو فکر و گفت: «جلودارباشی! برو صد دینار بده نخود و به هر طرف که دلت خواست راه بیفت و بنا کن دانه به دانه نخود ها را ریختن و رفتن. وقتی نخودها تمام شد، سه مرتبه دور خودت بچرخ. به هر طرف که قرار گرفتی از زمین چشم برندار و به این طرف آن طرف نگاه نکن. راست برو تا برسی به شتر گم شده.»
جلودار باشی یک شاهی گذاشت کف دست رمال و رفت و هر چه را که گفته بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسید به خرابه ای و دید شتر رفته آنجا گرفته خوابیده.
افسار شتر را گرفت. برد به قصر. حکایت گم شدن شتر و رمال را برای پادشاه تعریف کرد. بعد، برگشت پیش رمال و ده اشرفی به او انعام داد.
مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفی، از خوشحالی دست و پاش را گم کرد. پیش از غروب بساطش را ورچید توی بازار گشتی زد. هر چه لازم داشت خرید و با دست پر رفت خانه و گفت: «ای زن! حق با تو بود و من تا حالا نمی دانستم رمالی چه دخل و مداخلی دارد. خدا پدرت را بیامرزد که من را از فعلگی و دنبال سه شاهی صنار دویدن راحت کردی.»
بعد، نشستند با هم به گپ زدن و گل گفتن و گل شنفتن.
فردای آن شب، مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن کرد و همین که نشست، چند تا غلام و فراش درباری آمدند به او گفتند: «پاشو راه بیفت که پادشاه تو را می خواهد.»
این را که شنید دلش افتاد به تپیدن و رنگ به صورتش نماند. با خودش گفت «بر پدر زن بد لعنت! دیدی آخر عاقبت ما را به کشتن داد. اگر پادشاه بو ببرد که من بیق بیقم و حتی سواد ندارم، کارم زار است و گوش تا گوش سرم را می برد.»
خلاصه! با ترس و لرز اسباب رمالیش را زد زیر بغل و با غلام ها و فراش ها راه افتاد. در راه هزار جور فکر و خیال کرد و از ترس جان به سر شد، تا رسید به حضور پادشاه.
پادشاه نگاهی به قد و بالای او انداخت و پرسید: «تو شتر را پیدا کردی، با بار پولی که باش بود؟»
مرد جواب داد: «بله قربان.»
پادشاه گفت: «از امروز تو رمال باشی دربار هستی و از ما جیره و مواجب می گیری. برو و کارت را شروع کن.»
آن شب، وقتی مرد به خانه اش برگشت، گفت: «ای زن! خانه ات خراب شود که آخر به کشتنم دادی.»
زن پرسید: «مگر چه شده؟»
جواب داد: «می خواستی چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمال باشی دربارم کرد و از صبح تا شب هی خدا خدا کردم چیزی پیش نیاید که بفهمد از رمالی هیچی سرم نمی شود و دارم بزنند.»
زن گفت: «ای بابا! بعد از آن همه بدبختی، تازه خدا یادش افتاده به ما وخواسته نانی بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو می خواهی به یک پخ جا خالی کنی. این جور فکرها را از سرت بیرون کن و بی خیال باش. آخرش هم یک طوری می شود. خدا کریم است.»
بگذریم! زن آن قدر از این حرف ها خواند به گوش او که مرد دل و جرئتی به هم زد و از آن به بعد مثل درباری های دیگر راست راست می رفت دربار و می آمد خانه.
مدتی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد، تا یک شب از قضای روزگار چهل دزد خزانه پادشاه را شبانه زدند و بردند. همین که صبح شد، پادشاه رمال باشی را خواست و گفت: «زود دزدها و هر چه را که از خزانه برده اند پیدا کن.»
رمال باشی گفت: «حکم حکم پادشاه است.»
بعد، آمد خانه به زنش گفت: «روزگارم سیاه شد.»
زن پرسید: «چی شده؟»
مرد جواب داد: «دیگر می خواستی چی بشود؟ دیشب دزدها خزانه پادشاه را خالی کرده اند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را که برده اند از من می خواهد. همین فردا مشتم وا می شود و سرم به باد می رود.»
زن گفت: «فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگیر تا ببینیم بعد چی می شود.»
رمال باشی رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت «این هم چهل روز مهلت. بعدش چه خاکی بریزم به سرم؟»
زن گفت: «تا چهل روز دیگر کی مرده، کی زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا کله خرما بگیر بیار و هر شب یکی از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله که اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانیم روز چهلم چه روزی است.»
رمال باشی گفت: «بد فکری نیست.»
و رفت چهل تا کله خرما خرید و برگشت خانه.
حالا بشنوید از دزدها!
وقتی دزدها شنیدند پادشاه رمالی دارد که از زیر زمین و بالای آسمان خبر می دهد، ترس ورشان داشت. نشستند با هم به گفت و گوی که چه کنند و چه نکنند تا از دست چنین رمالی جان سالم به در ببرند. آخر سر قرار گذاشتند هر شب یکی از آن ها برود رو پشت بام خانه رمال باشی سر و گوشی آب بدهد و ببیند رمال باشی چه می کند و براشان چه نقشه ای می کشد.
شب اول، یکی از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشی و گوش تیز کرد ببیند رمال باشی چه می کند. در این موقع رمال باشی یکی از خرماها را خورد. هسته اش را ترقی پرت کرد تو دله و بلند گفت: «این یکی از چهل تا.»
دزد تا این را شنید، از رو پشت بام پرید پایین. رفت پیش رفقاش و گفت: «هر چه از این رمال باشی گفته اند، کم گفته اند.»
گفتند: «چطور؟»
گفت: «تا رسیدم رو پشت بام خانه اش، هنوز خوب جا گیر نشده بودم که بلند گفت این یکی از چهل تا.»
دزدها خیلی پکر شدند و بیشتر ترس افتاد تو دلشان.
خلاصه! از آن به بعد، هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشی و رمال باشی شبی یک کله خرما خورد. هسته اش را انداخت تو دله و گفت: «این دو تا از چهل تا. این سه تا از چهل تا» و همین طور شمرد تا رسید به سی و نه.
شب سی و نهم دزدها دور هم جمع شدند و گفتند: «یک شب بیشتر نمانده که رمال باشی ما را بگیرد و کت بسته تحویل بدهد. اگر به زیر زمین یا ته دریا هم بریم فایده ندارد و دست از سر مان بر نمی دارد. خوب است تا کار از کار نگذشته خودمان بریم خدمتش و جای جواهرات خزانه را نشانش بدهیم. این طوری شاید پادشاه از تقصیرمان بگذرد و از این مهلکه جان به در ببریم.»
فردای آن روز، دزدها نزد رمال باشی آمدند و گفتند: «جواهرات خزانه پادشاه دست نخورده زیر خاک است.»
رمال باشی دزدها را کمی نصیحت کرد. بعد جای جواهرات را یاد گرفت و به آن ها گفت: «الان می روم پیش پادشاه ببینم چه کار می توانم براتان بکنم.» و بلند شد، دوان دوان رفت خدمت پادشاه، جای جواهرات را به او گفت و برای دزدها طلب شفاعت کرد.
پادشاه که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید، گفت: «رمال باشی! راستش را بگو چرا برای دزدها طلب بخشش می کنی؟»
رمال باشی گفت: «قربانت گردم! دزدها وقتی خبردار شدند پیداکردن آن ها و جواهرات را گذاشته ای به عهده من از خیر هر چه برده بودند گذشتند و فرار کردند به مغرب زمین و حالا اگر بخواهی آن ها را برگردانی، دو مقابل خزانه باید خرج قشون کنی. آخرش هم معلوم نیست به نتیجه برسی یا نه.»
پادشاه حرف رمال باشی را قبول کرد و عده ای را با شتر و قاطر فرستاد، جواهرات خزانه را تمام و کمال آوردند تحویل خزانه دار دادند و باز به رمال باشی خلعت داد و پول زیادی به او بخشید.
وقتی رمال باشی برگشت خانه به زنش گفت: «امروز پادشاه آن قدر پول بخشید به من که برای هفت پشتمان بس است. حالا بیا فکری بکن که از این مخمصه خلاص بشوم. چون می ترسم آخر گیر بیفتم و جانم را بگذارم رو این کار.»
زن فکری کرد و گفت: «این را دیگر راست می گویی. وقتش رسیده خودت را بزنی به دیوانگی تا دست از سرت بردارند.»
مرد گفت: «چطور این کار را بکنم؟»
زن گفت: «فردا صبح، وقتی شاه رفت حمام هر طور شده خودت را برسان به او. دست و پاش را بگیر و مثل دیوانه ها از خزینه بندازش بیرون و لخت مادرزاد بنا کن به بشکن زدن و قر و قمبیل آمدن. آن وقت دوست و دشمن می گویند رمال باشی پاک چل و خل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمی دارد.»
مرد گفت: «بد نگفتی.»
و صبح فردا، همان طور که زنش گفته بود، بعد از اینکه پادشاه رفت حمام، دوان دوان خودش را رساند به آنجا. نگهبان ها را کنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهای پادشاه را گرفت و از خزینه کشیدش بیرون، که یک مرتبه صدایی بلند شد و سقف خزینه رمبید.
پادشاه وقتی دید رمال باشی از مرگ حتمی نجاتش داده، مال بی حساب و کتابی به او بخشید و همه کاره دربارش کرد.
رمال باشی برگشت خانه و ماجرای آن روز را برای زنش تعریف کرد. زن گفت: «یک کار دیگر هم می توانی بکنی.»
مرد گفت: «چه کاری؟»
زن گفت: «یک وقت که همه اعیان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بکش پایین. بعد از این کار، همه می گویند عقل از سرت پریده و دیوانه شده ای. پادشاه هم می گوید رمال دیوانه نمی خواهم و از دربار بیرونت می کند. آن وقت با خیال راحت می رویم گوشه دنجی می نشینیم و خوش و خرم زندگی می کنیم.»
رمال باشی حرف زنش را قبول کرد و منتظر فرصت ماند. تا یک روز همه اعیان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سینه جلو تختش صف بستند.
رمال باشی دید فرصت از این بهتر دست نمی دهد و از میان جمعیت پرید رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پایین، که در همین موقع عقربی قد یک گنجشک از زیر تشکی که پادشاه روش نشسته بود، آمد بیرون.
همه به رمال باشی آفرین گفتند و از آن به بعد دیگر کسی نبود که به اندازه رمال باشی پیش پادشاه عزیز باشد.
رمال باشی مطلب را با زنش در میان گذاشت و آخر سر گفت: «امروز هم که این جور شد و حالا بیشتر از عاقبت کار می ترسم.»
زن، شوهرش را دلداری داد و گفت: «حالا که خدا می خواهد روز به روز کار و بارت بالا بگیرد و اجر و قربت پیش پادشاه بیشتر شود، چرا ما نخواهیم؟»
رمال باشی گفت: «درست می گویی. باید راضی باشیم به رضای خدا.»
از آن به بعد، رمال باشی صبح به صبح می رفت دربار و شب به شب برمی گشت خانه و با زنش به خوبی و خوشی زندگی می کرد. تا روز از روزها که همراه پادشاه رفته بود شکار، پادشاه ملخی را در مشتش گرفت و به او گفت: «بگو ببینم! چی تو مشت من است؟»
رمال باشی روش را کرد به طرف آسمان و در دل گفت: «خدایا! خودت می دانی که من می خواستم از این کار دست بکشم و تو نگذاشتی. حالا هم راضی ام به رضای تو.»
بعد، آهسته گفت: «یک بار جستی ملخو! دوبار جستی ملخو! آخر کف دستی ملخو.»
پادشاه گفت: «رمال باشی! داری با خودت چه می گویی؟ بلندتر بگو.»
رمال باشی با ترس و لرز بلندتر گفت: «عرض کردم یک بار جستی ملخو! دوبار جستی ملخو! آخر کف دستی ملخو!»
پادشاه گفت: «آفرین بر تو.»
نظرات کاربران (بدون نظر)
ثبت و ارسال نظر