چگونه از شهر مشهد خارج شدم
بنده در منزل آن زن نماز صبح را با يارانم خواندم , براي نماز صبح محتاج تبديل لباس بوديم, چون که لباس هيچيک ما بي داغهاي خون نبود. زن صاحب خانه براي هر پنج نفر ما رخت پاک آورد و رختهاي خون آلود ما را شست و زخم پاي يک نفر از ياران مرا که گلوله به ساق پايش رسيده بود موقتي با پنبه بست تا بعد معالجه اساسي شود. بعداز آن از ما پرسيد غذا چه ميخوريد ؟ گفتم : من غذا نمي خواهم و محتاج خوابم که سه شبانه روز است نخوابيده ام. زن صاحب خانه به ياران بنده نان و چاي مختصري داد و پنج بستر در يک حجره انداخت و گفت: شما در اين حجره بخوابيد من بيرون ميروم و تا ظهر به خانه نمي آيم. در خانه را هم از بيرون قفل ميزنم تا هر کس بگذرد بداند که کسي در اين خانه نيست بعد از نماز ظهر باز به خدمت شما ميرسم و به شما غذا ميدهم.
گفتم: تو که بيرون ميروي تا حدي که بتواني تفتيش و تحقيق کن که در بيرون چه خبر است و هر خبري که شنيدي و هر چيز که ديدي به ما خبر برسان, زن رفت و ما خوابيديم ساعت ده صبح بود که زن صاحب خانه از بيرون خانه آمد و آهسته مرابيدار کرد و گفت: نمي خواستم شما را بيدار کنم ليکن چون خود شما فرموديد هر خبري باشد به ما برسان خواستم آنچه ديده و شنيده ام به شما عرض کنم شهر کاملا آرام شده و تمام مرده ها و زخمي هاي سخت را که با پا حرکت کرده نميتوانستند, در ماشين ها ريخته به مرکز قشون بردند و خونهاي در و ديوار مسجد و حرم و صحن هاي را تا حدي که ممکن بود شستند و آثار جنگ را تا آنجا که توانستند از بين بردند و مردم شهر را به ذريعه پليس از خانه ها کشيده به بازار آوردند و به باز کردند دکانها و مشغول شدن به کارها مجبور کرده, وضع شهر را به صورت عادي بر گرداندند. من براي اينکه بدانم در مرکز قشون با مرده هاي و زخمي ها چه ميکنند يک نفر سرباز شناس خود را که در عين حال از اخلاص مندان شما هم هست وادار کردم که به سرباز خانه برود و به توسط آشنايان و دوستان خود معلوماتي بدست آورده و به من خبر دهد و خود م در نزديک مرکز عسکري منتظرش نشستم سرباز مذکور نيم ساعت قبل آمد و به من گفت: تمام مرده ها و زخمي ها را منصبد اران نظامي از نظر گذراندند و هويت آنها را تاحدي که ممکن بود تشخيص دادند. بعد از آن زخمي ها را که زخمهاي سبک و کوچک داشتند به بيمارستانها فرستادند و آنها که زخمهايشان سنگين و بزرگ و مهلک بود با کشته ها دفن کردند و چون در ضمن اين کار فهميدند که شما کشته نشده ايد به فکر دستگير کردن شما افتادند و امر تفتيش منزلهاي مشهد و گرفتار کردن شما را دادند. من براي اينکه اين خبرها را به شما گزارش دهم زود آمدم و شما را بيدار کردم بايد مرا ببخشيد.
من از زحمات آن زن که ميشود او را دوم طوعه گفت تشکر کردم و گفتم: حال که چنين است بهتر اين است که من زود از اين خانه بروم و براي رفتن حرکت کردم. زن دست روي شانه ام گذاشت و گفت: نه آقاي شيخ اين قدر زود هم خوب نيست برويد شما که چنين انقلابي بر پا کرديد نبايد اين قدر ترسنده باشيد شهر مشهد بزرگ و تفتيش خانه ها عملي شدني نيست و فرضا عملي شود تا يک هفته ديگر هم به اين خانه نميرسند و اگر بيايند هم من شما به هر وسيله باشد بيرون برده ميتوانم و همسايه هاي خوب دارم که ميتوانم شمارا از راه بام به منزل آنها برسانم و از در منزل آنها شما را بيرون ببرم .شما خاطر جمع باشيد و با ياران خود نهار بخوريد، بعد بيرون بردن شما به عهده من است به هر جا خواستيد شما را ميرسانم و اگر امر کنيد تا گناباد هم با شما همراهي ميکنم. بنده به خواهش آن زن نشستم و آن اشکنه کشک تهيه کرد, و من و چهار نفر يارانم نهار خورديم بعد از آن من به يارانم گفتم که اسلحه هايشان را در منزل آن زن امانت بگذارند و خودشان يک يک از آن منزل بيرون رفته داخل مردم شوند و هر طرف خواستند بروند و بعد از دو سه روز که آرامي کامل شد، بيايند و اسلحه هاي خود را ببرند. آنها رفتند.
بعد من به آن زن گفتم: تو که شهر را بلدي از هر راهي که ميتواني مرا از شهر بيرون ببر و به صحرا برسان. ديگر کاري به تو ندارم و ترا به خدا مي سپارم تو هم مرا به خدا بسپار خدا به تو جزاي خير و پاداش نيکو دهد. آن زن به صورت ماهرانه عجيبي مرا از پس کوچه هاي مشهد عبور داد و از يک نقطه که فعلا گلشور گفته ميشود به صحرا رساند ويک قريه را به من نشان داد و گفت: آن قريه که درختهايش ديده ميشود سيس آباد نام دارد و تمامي اهاليه آن فدائي و طرفدار شما هستند، و هيچ جاسوس و پليسي در آنجا نيست, شما به آن قريه برويد اهل آنجا با شما همراهي ميکنند و شما را به هر جا خواستيد ميرسانند و اگر در همان ده تا شش ماه هم بمانيد ميتوانيد, و کسي شما را گرفته نمي تواند و اگر پليس يا سربازي براي گفتن شما به آن ده بيايند زنده برنمي گردد مگر اينکه دسته بزرگي به فرستند و دولت فعلا اين کار را نمي کند که فوجي به تعقيب شما به دهات بفرستد چون که خطر بر پا شدن شورش و جنگ بزرگي موجود است. بنده به طرف آن ده رفتم و عصر داخل ده شدم .اهل ده همه در مسجد ده جمع بودند و براي تير اندازيي که در حرم شده بود و براي اشخاصي که شهيد شده بودند روضه ميخواندند و گريه ميکردند وقتي که مرا ديدند گريه زياد تر شد و مجلس شکل روز عاشورا را به خود گرفت.
بعد از گريه و شيون زياد از من پرسيدند که چه خيال داري مي خواهي که براي جنگ به مشهد برگردي يا مي خواهي که فرار کني؟ اگر خيال برگشتن داري ما سيصد نفر مجاهد مسلح از اين نواحي براي توگرد آورده ميتوانيم. برگرد تا از دهات ديگر اطراف مشهد هم قوه جمع کنيم و جهاد را از سر بگيريم و اگر خيال مسافرت و فرار به کدام دولت خارج داري تو را راهنمائي و همراهي ميکنيم. شايد اگر در آن وقت بنده براي جنگ بر ميگشتم کامياب ميشدم، زيرا در اين وقت اکثر مردم از تيراندازي بر حرم دلتنگ و به دولت بدبين بودند, حتي نظامياني که تيراندازي کرده بودند خودشان از کار خود پشيمان بوده و بر خود و دولت نفرين ولعنت ميکردند. و مي گفتند: عجب کار بدي از ما صادر شد در اين حال اگر صداي جنگ ديگري بلند ميشد اکثر نظاميان به ما مي پيوستند و مردم رعيت هم همه همدست ميشدند ولي يک چيز مرا از جنگ بازداشت و آن اين بود که بنده شنيده بودم که امان الله در کابل امر رفع حجاب داده و مردم افغانستان او را از وطن بيرون کرده اند يک نفر حبيب الله نام زمام مملکت را بدست گرفته و او طرفدار حجاب و روحانيت است بنده به فکر افتادم که به افغانستان بروم و با او ملاقات و از او استمداد کنم و از افغانستان لشکر بزرگي گرفته به ايران برگردم. بنده نميدانستم که دولت افغانستان هم عوض شده و پادشاهش هم فکر رضا شاه پهلوي است. شنيده بودم که نادر نامي آمده و حبيب الله را کشته و پادشاهي را گرفته است و او را هم کشته و پسرش ظاهر پادشاه است، ولي نميدانستم که اين خاندان اروپائي مسلک و هم فکر امان الله و پهلوي هستند.
نظرات کاربران (بدون نظر)
ثبت و ارسال نظر