در زندان افغانستان
در همين زندان که بنده چهار سال زنداني بودم، يکسال در شب عاشورا يک نفر سرهنگ سنّي متعصب که رئيس زندان بود و ميتوانم بگويم در حقيقت سنّي هم نبود و بي دين محض بود پسري را لباس دخترانه پوشاند و او را در صحن زندان رقصاند، و دهل و ساز و اسباب تفريح فراهم کرد و زندانيان را به تماشا دعوت کرد. در اين زندان تقريبا سه صد نفر شيعه و دو هزار و دويست نفر سنّي بودند، شيعه ها به تماشا نرفتند، ولي جرئت امر به معروف و نهي از منکر نداشتند. يک نفر زنداني سني محترم که با شاه و نخست وزير شناسيت داشت و از رئيس زندان نمي ترسيد رئيس را از اين کارهاي زشت منع کرد و گفت: امشب شب عاشورا است و شب عزا و مصيبت است و با اين کارها مناسبت ندارد. رئيس زندان به او گفت:
من که شيعه و رافضي نيستم که بر سر و سينه بزنم و حسن و حسين بگويم، گفت: آقاي رئيس، امام حسين پسر پيغمبر شيعه ها نيست، پسر پيغمبر تمام مسلمانها است، هر مسلماني بايد روز شهاتش را احترام کند. گفت: برو گم شو حرف مزن، هزار سال پيش دو نفر عرب با هم جنگيده اند و يکي ديگري را کشت به ما چه ربطي دارد ما نژاد آرين هستيم، عرب پيش ما چه حيثيتي دارد که ما به مرده و زنده اش توجه کنيم.رئيس زندان بعد از گفتن اين حرف تا صبح به سا ز و سرود و شراب خواري و هرزگي مشغول بود و نزديک اذان صبح مجلس خود را ختم کرده و بدون اينکه نماز بخواند تا طلوع آفتاب خوابيد، ساعت هشت صبح که همه از خواب برخاستند و محبوسين را شمردند، معلوم شد که در همين شب چهار نفر زنداني سياسي خيلي مهم فرار کرده اند. رئيس زندان واقعه را تلفني به سرتيپي که رئيس کل پليس و ژاندارم افغانستان بود و او را امير لشکرمي گفتند خبر داد، سرتيپ در تلفن به او دستور داد که تمام زندانيان در يک سمت ميدان بزرگ وسط زندان ايستاده شوند و تمام سربازان محافظ هم در سمت ديگر روبرو آنها صف بکشند تا من بيايم و قضيه را تعقيب و تحقق کنم. دو هزار زنداني در يک طرف ميدان و چهارصد سرباز در طرف ديگر صف کشيدند. سه صف سرباز و هشت يا نه صف زنداني روبروي هم ايستادند.
در صف اول زنداني ها بنده را به احترام علم و مسافري جا دادند و در اول صف اول سربازها، سرهنگ رئيس زندان ايستاده بود من و او روبروي هم بودم. سرتيپ داخل زندان شد و به سربازها گفت: برادرها دلتنگ نباشيد خدا همه را از خدمت به خوشي مرخص کند، همه گفتند: امير به سلامت باشند، بعد به زنداني ها گفت: برادرهاي زنداني افسرده نباشيد، خدا همه را آزاد کند، ما هم گفتيم: امير به سلامت باشد، بعد پيش آمد و با بنده احوال پرسي خصوصي کرد چونکه نزد بنده درس مي خواند. بعد رو به سرهنگ رئيس زندان کرد و گفت:
واقعه ديشب چه بوده؟ گفت: طوري که در تلفن به شما عرض کردم.ديشب چهار نفر زنداني سياسي، فلاني و فلاني، فلاني و فلاني فرار کرده اند، سرتيپ با لحن تمسخر آميزي گفت: همه اش چهار نفر فرار کرده؟ گفت: سه مرتبه حرف را تکرار کرد و جواب شنيد. بعد گفت: اينکه چيزي نيست، به تلفن کردن هم ارزش نداشت، بعد صداي خود را کلفت و درشت کرد و با قهر و غضب گفت: چرا چهار نفر فرار کردند؟ چرا چهل نفر فرار نکردند؟ چرا چهارصد نفر نگريختند؟ چرا تمام زندان نرفتند؟ در صورتي که رئيس زندان شب عاشورا تا صبح به بچه رقصاندن و ساز و سرود بگذراند و سربازها همه به تماشا مشغول شوند، و برجها و دروازه بي محافظ باشد مقتضي بود که تمام زنداني ها مي رفتند، مگر زنداني ديوانه است که از چنين فرصت مناسبي استفاده نکند، آنها که مانده اند و نرفته اند بي عقل و بي غيرت بوده اند. بعد رو به زندانيان کرد و گفت:
بي عقل ها، بي غيرت ها شما چرا مانديد و نرفتيد؟ شما که ديديد گوساله رئيس زندان است بايد همه مي رفتيد, گوساله که زنداني را نگهداري کرده نمي تواند. سرهنگ رئيس زندان با صدا و بدن لرزان گفت: قربان از طرف ما کوتاهي نبوده من نمي گويم حرف شما غلط است البته شما داراي معلومات مرتبي هستيد و حرف شما درست است ما ديشب مجلس ساز و سرود و تفريح داشته ايم، ولي همان سربازها که بيکار بوده اند با بعض زندانيان تماشا کرده اند. سربازان وظيفه دار، در سر وظيفه و خدمت خود حاضر بوده اند فرار زنداني که عجيبي نيست، برحسب تقدير خداوند گاه و بيگاه واقع مي شود، و هيچ کس به صورت کلي از آن جلوگيري کرده نمي تواند .در ممالک بزرگ و مترقي دنيا مثل روسيه و انگلستان و فرانسه و آلمان و چين و آمريکا هم اينکار بيسابقه نيست و بارها واقع شده است. سرتيپ در حالي که دست خود را به قوت بر پشت ماشين و پاي خود را بر زمين کوبيد با نهايت غضب گفت:
آنطور نگو پدر سوخته، اينطور بگو که من مي گويم، بگو اقوام بنديها آمدند و دسته هاي اسکناس را در جيبم انداختند، و به من گفتند که تو سربازان خود را به ساز و سرود مشغول کن تا ما زندانيان خود را فرار دهيم من هم اطاعت کردم .بگو سبيلم را چرب کردند و به گور پدرم ……… و زنداني هاي خود را بردند، اينطور بگو ……… بعد سرتيپ فرمان داد که سبيلهايش را بکندند، سربازها هجوم آوردند و سبيلهايش را با دست کندند، بعد گفت: کاکلهايش را هم بکنيد، دختر خانه براي من کاکل کرده ……………. اين خانم را رئيس زندان ساخته ام کاکلهايش را هم کندند. بعد گفت: لباس نظامي او را هم بکنيد، که نظام افغان را بد نام کرد، فردا خبر فرار اين زنداني ها در روزنامه نشر مي شود و تمام ممالک دنيا بر ما مي خندند، لباسهاي نظاميش را هم کندند، بعد گفت: شلاق بارانش کنيد شلاق زدن شروع شد شش نفر سرباز سه نفر يک طرف و سه نفر در طرف ديگر ايستادند و سرهنگ را برو انداختند و به زدن شروع کردند. سرتيپ گفت: مراقب باشيد که شلاق بر سر و رو و چشم و گوشش نخورد، از گردن تا پشت پاهايش را بزنيد در حالي که او را مي زدند دهان مردم شيعه باز شد و هر قدر توانستند او را فحش دادند يکي گفت: پدر …… زور شمشير حضرت عباس را ببين، يکي مي گفت: مادر… با امام حسين دشمني مي کني، سرهنگ را به قدري شلاق زدند که بي اختيار بول کرد و شلوارش تر شد.
سرهنگ ديگري که همراه سرتيپ به زندان آمده بود با احترام زياد به سرتيپ گفت: قربان اِزارش تر شد، براي افغانستان بد نامي دارد، مجازات بس است، سرتيپ امر ترک زدن داد و او را زنجير پيچ کرد و در يک حجره تاريک انداخت و امر کرد که هر روز دو نان خشک برايش بدهند و يکبار براي رفع ضرورت از حجره بيرون کشيده شود، يک شبانه روز در آن حالت به سر برد و بعد او را به دادگاه بردند و محاکمه کردند به هفت سال زندان و طرد ابدي از خدمات دولتي افغانستان محکوم شد و هنوز از مدت زندانيش چهار سال زيادتر نگذشته بود از دنيا رفت. باقي کارش به خدا مربوط است تا ديده شود که خداوند تعالي با او چه خواهد کرد، اين است عاقبت کساني که به خدا و پيغمبر و مقدّسات مذهبي بي اعتنائي کنند.
نظرات کاربران (بدون نظر)
ثبت و ارسال نظر