حكمت سليمان
داودعليه السلام براريكه سلطنت بني اسرائيل تكيه زده و در اختلافات و درگيري آنها قضاوت و داوري مي كرد، امور سياست و اقتصاد قوم را به درايت و كفايت اداره مي كرد و هر روز بني اسرائيل نزد داود مي آمدند و سرگذشت زندگي و مشكلات خويش را بيان مي داشتند و نزاعهاي خود را تشريح و استدلال مي كردند و داود هم در تمام موارد با عدل و داد حكم مي نمود. در اين دوران سليمان كه يكي از فرزندان داود بود تنها يازده سال از عمرش مي گذشت. داود پيرمردي ضعيف و نحيف بود كه هر آن امكان وداع او با زندگي مي رفت و همواره فكر آينده مملكت و كشور او را نگران مي ساخت و در اين فكر بود كه چه كسي پس از وي مي تواند زمام امور و اداره كشور را به دست بگيرد.
داود گرچه فرزندان بسياري داشت ولي سليمان كه كودكي خردسال بود، از جهت علم و حكمت برآنان برتري داشت آثار عقل و درايت از سيماي او هويدا و هوش و درايت او بر همه آشكار بود و امور مردم را با تيزبيني و عاقبت انديشي اداره مي كرد. عادت داودعليه السلام بر اين بود كه در مجلس قضاوت خويش، فرزند خود سليمان را حاضر مي ساخت، تا به قدرت قضاوت و استدلال خود بيفزايد، لذا سليمان هميشه در مجلس قضاوت پدر خويش حاضر بود، تا در پرتو افكار پدر، چراغي براي آينده خود بيفروزد و در آينده به هنگام برخورد با مشكلات و مسائل اداره مملكت از پرتو آن بهره گيرد. در يكي از مجالس كه داود پيغمبر بر كرسي قضاوت خود نشسته بود و سليمان نيز در كنار وي حضور داشت، دو نفر، براي طرح نزاع نزد داود عليه السلام آمدند، يكي از آن دو گفت: من زميني داشتم كه زمان برداشت محصول آن فرا رسيده و موقع چيدن آن نزديك شده بود، تماشاي آن موجب مسرت هر بيننده و تصور حاصلش موجب اميد و دلگرمي صاحبش بود، در همين موقع گوسفندان طرف نزاع من وارد اين كشتزار شده اند و كسي آنها را بيرون نرانده است و چوپاني از گوسفندان محافظت ننموده است، بلكه گوسفندان شبانه در اين كشتزار چريده اند و محصول مرا از بين برده و نابود كرده اند به حدي كه اثري از آن باقي نمانده است.
مدعي شكايت خود را اقامه كرد و صاحب گوسفندان از خود دفاعي نداشت و محكوميت او محرز بود. لذا پرونده به مرحله صدور حكم رسيد و حكم صادره بايد در مورد او اجرا مي شد. داودعليه السلام گفت: گوسفندها از آن صاحب كشتزار است كه بايد در تقاص محصول از دست رفته خود بگيرد. اين غرامت به خاطر مسامحه كاري صاحب گوسفندها است كه آنها را شبانه و بدون چوپان، در ميان كشتزارها رها كرده است. در اين هنگام سليمان كه كودكي بيش نبود، اما از علم و حكمت خدادادي برخوردار شده بود و بر دقايق اين مرافعه آگاه بود مُهر سكوت ازلب برداشت و برهان خود را بر آنها عرضه داشت و گفت: حكمي متعادل تر و به عدل نزديك تر وجود دارد. اطرافيان داود عليه السلام از جرات اين كودك متعجب و سرا پا گوش شدند تا ببينند سليمان چه مي گويد. سليمان گفت: بايد گوسفندها را به صاحب كشتزار بدهند تا از شير و پشم و نتايج آنها بهره برداري كند و زمين را به صاحب گوسفندان بدهند تا به آبادي آن بپردازد، تا چون به صورت اول بازگشت، سپس زمين را بدهند و گوسفندها را باز گيرند و بدين طريق ضرر و غرامتي به هيچيك نخواهد رسيد و اين حكمت به عدالت نزديك تر و از جهت قضاوت صحيح تر و بهتر است. اين قضاوت، مطلعي شد بر نبوغ و استعداد سليمان تا در آينده به شايستگي، سلطنت و نبوت داود عليه السلام را ادامه دهد.
سليمان و برادر رياست طلب
پس از چهل سال سلطنت و نبوت، داود عليه السلام فرزند خود سليمان را آماده ساخت تا پس از وي حكومت مردم را در دست گيرد. سليمان در آن زمان نوجواني بود كه هنوز سرد و گرم دنيا را نچشيده بود، ولي قدرت و درايت سلطنت و رهبري مردم را به خوبي دارا بود، از طرفي آبيشالوم(آبسالوم) برادر بزرگتر سليمان كه از مادر ديگري بود، با ولايتعهدي سليمان موافق نبود و در صدد ايجاد اختلاف و شورش در بين مردم بر آمد. آبيشالوم ساليان متمادي نسبت به بني اسرائيل لطف و مهرباني داشت، بين آنان قضاوت مي كرد، امورشان را اصلاح و آنان را اطراف خويش جمع مي كرد و همواره در فكر آينده اي بود كه براي خود تصور كرده بود. كار آبيشالوم در دستگاه داود بالا گرفت، به حدي كه وي بر در منزل داود مي ايستاد تا حوايج حاجتمندان را برآورد. او شخصاً در اين كار دخالت مي كرد، تا بر تمام بني اسرائيل منت و نفوذي داشته باشد و از حمايت آنها برخوردار باشد. آنگاه كه آبيشالوم موقعيت را مناسب ديد و از حمايت بني اسرائيل مطمئن شد، از پدر خود داود اجازه خواست كه به “جدون” برود تا به نذري كه در اين مكان نموده، وفا كند. سپس كارآگاهان خود را در ميان اسباط بني اسرائيل فرستاد و به آنان ابلاغ كرد كه هر گاه صداي شيپور اجتماع را شنيديد به سوي من بشتابيد و سلطنت را براي من اعلام نماييد، كه اين كار براي شما بهتر و سودمندتر خواهد بود.
آشوب داخلي بيت المقدس
قوم بر خواسته و شورش بالا گرفت، آشوب گسترده اي بر اورشليم حاكم شد و بيم آن مي رفت كه تر و خشك را نابود سازد. داود از جريان آگاه شد و بر او گران آمد كه فرزندش عليه وي قيام كند، اما خويشتنداري كرد و به اطرافيان خود گفت: بياييد از شهر خارج شويم تا از غضب آبيشالوم در امان باشيم. داود و اطرافيان او با عبور از نهر اردن به بالاي كوه زيتون پناه بردند. عده اي به ناسزا گويي و فحاشي به داود پرداختند و با حرفهاي نامربوط او را ناراحت ساختند. اطرافيان داود عليه السلام خواستند آنان را كيفر دهند ولي داود با ناراحتي و افسوس گفت: اگر فرزندم مرا مي جويد، ديگران به مخالفت من سزاوارترند. داود به درگاه خدا شتافت و دست به تضرع برداشت و از خدا خواست وي را از اين ناراحتي نجات دهد و اين بلايي كه او را احاطه كرده است از او بر طرف گرداند. آنگاه كه داودعليه السلام اورشليم را رها كرد و از آن خارج شد، آبيشالوم وارد شهر شد و زمام امور را به دست گرفت. داود ناچار فرماندهان خود را فرستاد و به آنان سفارش كرد كه اين آشوب را با عقل و تدبير كنترل نمايند و حتي الامكان در سلامت فرزندش آبيشالوم سعي نمايند، ولي سرنوشت فرزند داود غير از خواسته پدر مهربان بود. فرماندهان لشكرداود بر آبيشالوم مسلط شدند و راهي غير از قتل او نيافتند، لذا او را كشتند و آشوب فرو نشست و مردم نفس راحتي كشيدند.
حكومت سليمان عليه السلام
پس از داود عليه السلام سلطنت و حكومت به فرزندش سليمان منتقل شد و به لطف خداوند سليمان بر سلطنتي استوار و مملكتي پهناور و مقامي ارجمند دست يافت. خداوند دانش و اسرار بسياري از علوم و فنون از جمله درك زبان پرندگان و حشرات را در اختيار سليمان قرار داد. خداوند نيروي باد را در اختيار او گذاشت تا سليمان در امور زراعت و حمل و نقل دريايي و ديگر امور زندگي از آن استفاده كند. خداوند زبان حيوانات را به سليمان آموخت و او قادر به درك صداي حيوانات شد و از اين قدرت، براي كسب اطلاعات صحيح و سريع استفاده مي كرد. خداوند براي سليمان عليه السلام چشمه مس را جاري ساخت و صنعتگران جن را در اختيار او نهاد تا در عمران و اصلاح امور از آنها استفاده كند. ايشان از مس، ديگهاي بسيار بزرگ و قدح هايي مانند حوض مي ساختند و براي استفاده سپاهيان نصب مي كردند. عده اي از آنها كه به فنون ساختمان آشنا بودند، در مدت كوتاهي بناهاي عظيم و كاخهاي با شكوه و برجها و پلهاي بزرگي ساختند و ساختمانهاي مهمي مانند “حاصور و مجد و جازر و بيت حورون و بعله و تدمر” را به پايان رساندند و مخازن و سربازخانه هاي مورد نياز را بنا نمودند. در يكي از قصرهاي سليمان كه از چوب و سنگهاي گرانقيمت ساخته و به جواهرات و تصاوير الوان آراسته شده بود، تختي جواهر نشان وجود داشت كه بر فراز آن مجسمه دو كركس و در طرفين آن دو شير قرار داده شده بود كه هنگام نشستن سليمان بر تخت، شيرها دستان خود را مي گشودند و پس از نشستن، كركسها بالهاي خود را بر سر سليمان باز مي كردند. داودعليه السلام در سالهاي آخر عمر خود قصد بناي بيت رب يا معبد عظيم بيت المقدس را كرده بود كه قبل از اقدام، عمرش پايان پذيرفت ولي چهار سال پس از آن، فرزندش سليمان، كار بناي آن را شروع و در سال يازدهم آن را به اتمام رساند و بر آن نام هيكل سليمان نهاد. اين كاخ مدت 424 سال با رونق و شكوه باقي ماند ولي پس از آن به دست پادشاهان مصر و ديگران دستخوش غارت و سرانجام به دست پادشاه بابل ويران گشت.
سليمان عليه السلام و مور
سليمان، پيغمبري و سلطنت داود را به ارث برد، خداوند سلطنتي بي نظير و شايسته به او عطا كرد و زبان حيوانات را به او آموخت، جنيان و باد را به تسخير وي در آورد و به خواست خدا، قدرت درك سخن جانوران و پرندگان را يافت و بدين ترتيب از موضوع و مقصد آنان اطلاع مي يافت. روزي پيغمبر خدا، برخوردار از شكوه و جلال سلطنت به همراه عده اي از جن و انس و پرندگان در حركت بود تا به سرزمين عسقلان و وادي مورچگان رسيد. يكي از مورچگان كه شكوه و جلال سليمان و سپاهيانش را ديد به وحشت افتاد و ترسيد كه مورچگان زير دست و پاي لشكر سليمان لگد كوب شوند، لذا دستور داد، كه به لانه هاي خويش پناه ببرند تا سليمان و يارانش بدون توجه آنها را پايمال نكنند. سليمان عليه السلام سخن مور را شنيد و مقصود او را دريافت، لذا به سخن مور لبخندي زد و خنده او به اين جهت بود كه خدا نيروي درك سخن مور را به او عطا كرده بود و به علاوه از سخن مورچگان كه بر رسالت سليمان واقف بودند و مي دانستند كه پيغمبر خدا بيهوده مخلوق او را نمي كشد در تعجب بود. پيغمبر خدا از پروردگار خويش در خواست كرد كه وسيله شكرگزاري وي را فراهم و توفيق اعمال شايسته را به وي عطا كند و راه هدايت را همواره فراروي او قرار دهد و آنگاه كه وفات يافت او را با بندگان صالح خود محشور سازد.
سليمان و بلقيس
سليمان پيغمبر به فكر بناي بيت المقدس در سرزمين شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد. او ساختمان اين بنا را به پايان رساند و آنگاه كه از احداث اين بناي رفيع و با شكوه فارغ شد، دلش آرام و فكرش آسوده شد، سپس به قصد انجام فريضه الهي حج به همراه اطرافيان و گروه زيادي كه آماده زيارت خانه خدا بودند، عازم سرزمين مكه شد. سليمان(ع) چون به آن سرزمين رسيد در آن اقامت گزيد و عبادت و نذر خود را به پايان رسانيد، سپس آماده حركت شد و سرزمين حرم را به قصد يمن ترك كرد و وارد صنعا شد، در آنجا با سختي و مشقت به جستجوي آب پرداخت و در اين راه چشمه ها، چاهها و زمينهاي زيادي را كاوش كرد ولي به مقصود، خود دست نيافت و سرانجام براي نيل به مقصود متوجه پرندگان شد. سليمان كه از يافتن آب مايوس شده بود از هدهد خواست تا او را به محل آب راهنمايي كند، اما متوجه غيبت هدهد شد. سليمان از اين امر سخت ناراحت شد و سوگند ياد كرد كه او را به سختي شكنجه دهد و يا ذبحش نمايد، مگر اينكه دليل روشني براي غيبت خود بياورد و خود را تبرئه سازد و عذر خويش را موجه گرداند تا از كيفر رها شود. اما هدهد غيبت كوتاهي كرده بود و پس از لحظاتي بازگشت و براي تواضع نسبت به سليمان سر و دم خود را پايين آورد. سپس در حالي كه از غضب سليمان بيم داشت نزد او شتافت و براي جلب رضايت او گفت: من بر موضوعي واقف شده ام كه تو از آن اطلاعي نداري و علم و قدرت تو نتوانسته است بر آن احاطه پيدا كند. من رازي را كشف كرده ام كه موضوع آن بر تو پوشيده مانده است. اين خبر، تا حدودي از ناراحتي سليمان كاست و شوق و علاقه اي در او به وجود آورد. سپس سليمان از هدهد خواست كه هرچه زودتر داستان خود را به طور مشروح بيان كند و دليل و عذر خود را روشن سازد. هدهد گفت: من در مملكت سبا زني را ديدم كه حكومت آن ديار را در اختيار خود دارد. وي از هر نعمتي برخوردار و داراي دستگاهي عريض و تختي عظيم است، ولي شيطان در آنها نفوذ كرده و بر آن قوم مسلط گشته و چشم و گوششان را بسته و آنان را از راه راست منحرف ساخته است. من ملكه و قوم او را ديدم كه بر خورشيد سجده مي كنند. و از مشاهده اين منظره سخت ناراحت شدم و كار آنها مرا به وحشت انداحت. زيرا اين قوم با اين قدرت و شوكت، سزاوار و شايسته است خدايي را بپرستند كه از راز دلها و افكار آگاه است و او يگانه معبود و صاحب عرش عظيم است.
نامه سليمان عليه السلام به بلقيس
سليمان از اين خبر دچار حيرت و تعجب شد و تصميم به پي گيري خبر هدهد گرفت، لذا گفت: من در باره اين خبر تحقيق و صحت آن را بررسي مي كنم اگر حقيقت همان است كه بيان كردي، اين نامه را نزد سران قوم سبا ببر و به آنان برسان، سپس در كناري بايست و نظر آنان را جويا شو. هدهد نامه را برداشت به سوي بلقيس رفت و او را در كاخ سلطنتي در شهر مارب يافت و نامه را پيش روي او انداخت. بلقيس نامه را برداشت و چنين خواند: “اين نامه از سليمان و بنام خداوند بخشنده مهربان است، از روي تكبر، از دعوت من سرپيچي نكنيد و همگي در حالي كه تسليم هستيد نزد من بشتابيد”. ملكه سبا، وزرا و فرماندهان و بزرگان دولت خود را به مشورت فرا خواند، تا بدينوسيله اعتماد آنان را جلب و از تدبير و پشتيباني ايشان استفاده كند و به اين ترتيب تاج و تخت خود را حفظ نمايد. چون ملكه موضوع را شرح داد، مشاورين بلقيس گفتند: ما فرزندان جنگ و نبرديم، اهل فكر و تدبير نيستيم، ما امور خود را به فكر و تدبير تو واگذار كرده ايم و شئون سياست و اداره مملكت را به تو سپرده ايم، شما امر بفرماييد، ما همچون انگشتان دست در اختيار توايم و آن را اجرا مي كنيم. ملكه از پاسخ مشاورين خود دريافت كه بيشتر مايل به جنگ و دفاع هستند، لذا نظر آنها را نپسنديد و به آنان اعلام كرد كه صلح بهتر از جنگ است، سزاوار عاقلان صاحبنظر اموري است كه براي آنان نافع و نيكو باشد و خردمند بايد حتي الامكان در حفظ صلح بكوشد و سپس در استدلال آن چنين گفت: هر گاه زمامداران بر دهكده اي غلبه كردند و به زور وارد آن شدند، آن را ويران مي سازند، آثار تمدن را نابود و عزيزان آن سرزمين را ذليل مي نمايند، بر مردم ظلم و ستم روا مي دارند و در بيدادگري افراط مي نمايند، اين روش هميشگي زمامداران در هر عصر و زماني است، از اين رو من هديه اي از جواهر درخشان و تحفه هاي نفيس و گرانبها براي سليمان مي فرستم تا منظور او را درك كنم و روش او را بسنجم و به اين وسيله موقعيت خود را حفظ نمايم.
هداياي بلقيس به سليمان عليه السلام
بلقيس هدايايي به همراه انديشمندان و بزرگان قوم خود روانه ديدار سليمان كرد، چون نمايندگان ملكه حركت كردند، هدهد پيش سليمان شتافت و خبر را به او رساند. سليمان خود را براي ديدار با آنها آماده ساخت تا زمينه نفوذ در آنها را فراهم سازد و به همين منظور جنيان را دستور داد آنچنان قصري عظيم و تختي با شكوه ترتيب دهند كه قلبها را بلرزاند، چشمها را خيره سازد و دلها را به طپش اندازد. آنگاه كه نمايندگان قوم به بارگاه سليمان رسيدند، مبهوت و متحير شدند. سليمان آنان را با روي باز استقبال كرد و مقدم آنان را گرامي داشت و از حضورشان خرسند شد و سپس از مقصود ايشان پرسيد و گفت: چه خبري داريد و در مورد پيشنهاد من چه تصميمي گرفته ايد؟ نمايندگان بلقيس هدايا و اشياء نفيس خود را نزد سليمان آوردند و انتظار داشتند كه مورد پسند و پذيرش پيغمبر خدا واقع شود. سليمان از قبول آنها خودداري كرد و به ديده بي نيازي به آنها نگريست و به نماينده بلقيس گفت: هدايا را باز گردان، زيرا خدا به من رزق فراوان و زندگي سعادتمندي عنايت كرده و اسباب رسالت و سلطنت را به نحوي براي من فراهم كرده است، كه به هيچكس ارزاني نداشته است. چگونه ممكن است شخصي مثل من با مال دنيا فريفته شود و زر و زيور دنيا او را از دعوت حق باز دارد. شما مردمي هستيد كه غير از زندگي ظاهري دنيا چيز ديگري نمي بينيد، اكنون به همراه هدايا نزد ملكه خود باز گرديد و بدانيد كه به زودي من با لشكري بزرگ به سوي شما خواهم آمد كه شما توان مقاومت در برابر آن را نداشته باشيد و آنگاه قوم سبا را در ذلت و خواري از شهر و ديار خود بيرون مي رانم. نمايندگان بلقيس، آنچه ديده و شنيده بودند به اطلاع بلقيس رساندند. سپس ملكه گفت: ما ناگزيريم گوش به فرمان او دهيم و از وي اطاعت نماييم و براي پاسخ و قبول دعوت او نزد او بشتابيم.
تخت بلقيس نزد سليمان آمد
سليمان كه شنيد بلقيس و درباريان او به زودي پيش وي مي آيند، به اطرافيان خود كه از بزرگان جن و انس و همگي در اختيار او بودند گفت: كداميك مي توانيد قبل از اين كه بلقيس و اطرافيانش پيش من بيايند و تسليم من گردند تخت او را نزد من آوريد؟ يكي از جنيان زيرك گفت: من مي توانم قبل از اين كه از جاي خود برخيزي، آن تخت را نزد تو حاضر كنم. من چنين قدرتي دارم و نسبت به اشياء قيمتي آن نيز شرط امانت را بجا مي آورم. جني ديگر گفت: من مي توانم قبل از اين كه پلك برهم زني، تخت بلقيس را نزد تو حاضر كنم. سليمان خواست تخت بلقيس نزد وي آيد و چون آن را نزد خود ديد، گفت: اين پيروزي از لطف و كرم پروردگار نسبت به من است. اين نعمتي از نعمتهاي اوست كه به من عطا شده است تا مرا آزمايش كند كه آيا سپاس آن را بجا مي آورم و يا كفران نعمت مي كنم؟ هر كس ارزش نعمتهاي خداوند را بداند و او را سپاسگزار باشد در اصل به سود خويش عمل نموده است، و كساني كه نعمت پروردگار خويش را كفران نمايند، از جمله افرادي هستند كه در دنيا و آخرت زيان كرده اند و خدا از جهانيان و شكر آنان بي نياز است. سليمان به سربازان خود گفت: وضعيت تخت بلقيس را تغيير دهيد و منظره آن را دگرگون سازيد، تا ببينم آن را مي شناسد يا دچار اشتباه مي شود. چون بلقيس به بارگاه سليمان آمد از او پرسيدند: آيا تخت تو اين چنين است؟ بلقيس بعيد مي دانست كه تخت او باشد، زيرا آن را در سرزمين سبا جاي گذاشته بود ولي چون نشانها و محاسن تخت خود را در آن ديد، دچار حيرت و وحشت شد و گفت: گويا همان تخت من باشد و سپس افكار وي پريشان و دلش لرزان شد. سليمان دستور داده بود كاخي بلورين براي وي بنا كنند، سپس ملكه سبا را به آن كاخ دعوت كرد. آنگاه كه بلقيس وارد كاخ شد، گمان كرد دريايي مواج در نزديك تخت سليمان است، لذا دامن لباسش را بالا گرفت تا وارد آب شود، سليمان گفت: اين تخت از شيشه ساخته شده است. پرده هاي غفلت از جلوي چشم بلقيس برداشته شد و گفت: بار خدايا، من روزگاري از عبادت تو سرپيچي كردم و در گمراهي بودم، به خود ظلم كردم و از نور و رحمت تو محروم ماندم و اكنون فارغ از هر شرك و ريا، به تو ايمان آوردم، دل به تو مي سپارم و گردن به طاعتت مي نهم، همانا كه تو ارحم الراحمين هستي.
وفات سليمان
سلطنت و حكومت سليمان به مدت چهل سال در كمال قدرت و عظمت تداوم داشت تا در غروب يكي از روزها كه سليمان در قصر زيبا و با شكوه خود كه از آبگينه صاف و شفاف بنا شده بود، در يكي از اطاقهاي فوقاني به تماشاي اطراف و اكناف شهر مشغول بود و از تجلي عظمت و قدرت خداوند درس حكمت و پند و عبرت مي آموخت. در همان حال كه سليمان بر عصاي خود تكيه زده بود ناگهان صداي ورود شخصي را احساس كرد و سلسله افكار او گسيخته شد، با نزديك شدن صدا، به يكباره چهره جواني ناشناس با هيمنه و هيبتي بي نظير پديدار گشت، سليمان كه از ورود بدون اجازه وي بيمناك شده بود پرسيد، تو كيستي و چه حاجتي داري و چرا بدون اجازه وارد قصر شده اي؟ جوان پاسخ داد: من پيك مرگم و براي گرفتن جان تو آمده ام و براي اين كار كلبه فقرا و كاخ پادشاهان براي من فرقي ندارد و به علاوه براي ورود، به كسب اجازه نيازي ندارم. اينك تو بايد فوراً سلطنت و حكومت را به ديگران، و جان خود را به من و تن خود را به خاك بسپاري و به فرمان خداوند جاويد ولايزال تن در دهي. با شنيدن اين سخنان، لرزه بر اندام سليمان افتاد و از جوان فرصتي خواست تا در امور خود و سپاهيانش ترتيبي بدهد، اما درخواست او رد شد و پيك مرگ در همان حال كه ايستاده بود جان وي را گرفت و سليمان از سلطنتي با چنان شكوه و جلال كه مدت چهل سال زحمت آن را كشيده بود ديده فرو بست. پس از وفات سليمان، بدن او تا مدتي همچنان بر عصا تكيه داشت و پا بر جا ايستاده بود و كسي بدون اجازه قدرت ورود به كاخ را نداشت. اما پس از مدتي، موريانه ها عصاي وي را خوردند و چون تعادل سليمان بهم خورد، جسدش به زمين افتاد و اطرافيانش دريافتند كه مدتي از مرگ وي مي گذرد.
نظرات کاربران (بدون نظر)
ثبت و ارسال نظر