مقدمه

کتاب (داستان) سياحت غرب الهام گرفته در آيات قرآن و کلمات گهر بار معصومين (عليه السلام) و اشعار مي باشد به واقعيتهاي اعمال انساني پرداخته و چون نويسنده(آيت الله نجفي قوچاني) سر گذشت خودش را بيان مي کند همه فراز و نشيب زندگي خود را صادقانه بيان کرده است. در اين کتاب فضيلت ها به صورت زيباي «هادي » و گناه ها و زشتي ها و نادرستي ها به صورت زشت «سياه» همسفرش هستند. آيت الله نجفي قوچاني در اين کتاب با قرار دادن خودش به عنوان محور داستان، در اصل انساني را به تصوير کشيده که در راه رضاي الهي قدم برمي داشته ولي تا حدودي داراي لغزش بوده است . کتاب حاضر با به تصوير کشيدن عالم پس از مرگ، انسان را با ايمان تر مي کند و اعتقاد قلبي اش را افزايش مي دهد، زيرا خواننده اعمال را همراه با آثار آن در برابر ديده مجسم مي کند.

ابتداي برزخ – قسمت اول

و من مُردم. پس ديدم ايستاده ام و بيماري بدني که داشتم ندارم و تندرستم. و خويشان من در اطراف جنازه براي من گريه مي کنند و من از گريه آنها اندوهگينم و به آنها مي گويم: «من نمرده ام، بلکه بيماريم رفع شده است.» کسي گوش به حرف من نمي کند، گويا مرا نمي بينند و صداي مرا نمي شنوند و دانستم که آنها از من دورند. من نظر به آشنايي و دوستي به آن جنازه دارم، خصوص بشره  پهلوي چپ او را که برهنه بود و چشمهاي خود را به آنجا دوخته بودم. و جنازه را بعد از غسل و ديگر کارها، به طرف قبرستان بردند، من هم جزو مشيّعين (تشييع کنندگان) رفتم. در ميان آنها بعضي از جانورهاي وحشي و درّندگان از هر قبيل مي ديدم، که از آنها وحشت داشتم ولي ديگران وحشت، و آنها نيز اذيّتي نداشتند، گويا اهلي و به آنها مأنوس بودند. و جنازه را سرازير گور نمودند و من در گور ايستاده تماشا مي کردم و در آن حال مرا ترس و وحشت گرفته بود، به ويژه هنگامي که ديدم در گور جانورهايي پيدا شدند و به جنازه حمله ور گرديدند. و آن مردي که در گور جنازه را خوابانيد، متعرّض آن جانورها نشد؛ گويا آنها را نمي ديد. و از گور بيرون شد و من از جهت علاقمندي به آن جنازه داخل گور شدم، براي بيرون نمودن آن جانوران؛ ولي آنها زياد بودند وبر من غلبه داشتند. و ديگر آنکه مرا چنان ترس گرفته بود، که تمام اعضاي بدن مي لرزيد. و از مردم دادرسي خواستم. کسي به دادم نرسيد و مشغول کار خود بودند، گويا هنگامه ميان گور را نمي ديدند. ناگهان اشخاص ديگري در گور پيدا شدند، که آنها کمک نموده، آن جانوران فرار نمودند. خواستم از آنها بپرسم، که آنها کيانند؟! گفتند: «انّ الحسنات يذهبن السيّئات ؛ [(البته) خوبيها بديها را از ميان مي برد.]» و ناپذير شدند. پس از فراغت از اين هنگامه ملتفت شدم، که مردم سر گور را پوشانيده اند و من را در ميان گور تنگ و تاريک، ترک کرده اند. و مي بينيم آنها را که رو به خانه هايشان مي روند و حتي خويشان و دوستان و زن و بچّه خودم که شب و روز در صدد آسايش آنها بودم. و از بي¬وفايي آنان بسي اندوهناک شدم.

ياري دادرس

از خوف و وحشت گور و تنهايي نزديک بود، دلم بترکد. با حال غربت و وحشت فوق العاده ويأس از غير خدا در بالا سر جنازه نشستم. کم کم ديدم قبر مي لرزد و از ديوارها وسقف لحد، خاک مي ريزد و خصوص از پايين پاي قبر که بسيار تلاطم دارد، کأنّه جانوري آنجا را مي خواهد بشکافد و داخل قبر شود و بالاخره آنجا شکافته شد. ديدم دو نفر با رويهاي موحش و هيکل مهيب داخل قبر شدند؛ مثل ديوهاي قوي هيکل و از دهان و دو سوراخ بيني هايشان دود و شعل? آتش بيرون مي رود و گرزهاي آهنين که با آتش، سرخ شده بود، که برقهاي آتش از آنها جستن مي کرد، در دست داشتند و به صداي رعد آسا که گويا زمين و آسمان را به لرزه آورده، از جنازه پرسش نمودند، که : «من ربّک؛ [پروردگارت کيست؟]» من از ترس و وحشت نه دل داشتم و نه زبان. فکر کردم که جنازه بي روح جواب اينها را نخواهد داد و يقين است که با اين گرزها خوهند زد، که قبر پر از آتش شود و با آن وحشت مالاکلام، اين آتش سوزان هم سربار خواهد شد. پس بهتر اين است، که من جواب گويم. توجه نمودم به سوي حق و چاره ساز بيچارگان و کارساز درماندگان. و در دل متوسل شدم به «علي بن ابي طالب» چون او را به خوبي مي شناسم ودادرس درماندگان فهميده بودم ودوست داشتم اورا، وقدرت وتوانايي اورا در همه عوالم و منازل نافذ مي دانستم. واين يکي از نعمتها و چاره سازيهاي خداوند بود که در همچو موقع وحشت وخطرناکي که آدمي ازهوش بيگانه مي شود؛ «و تري النّاس سکاري، و ماهم بسکاري ؛ [ و مردم را مست مي بيني و حال آنکه مست نيستند.]» آن وسيله بزرگ را بياد آدمي مي آورد. و به مجرّد اين خطور و الهام، قلبم قوّت گرفت و زبانم باز شد و چون سکوت و لاجوابي من به طول انجاميده بود، آن دو سائل به غيظ و شدت مالاکلام دوباره سؤال نمودند که:«خدا ومعبود تو کيست؟» به صورت و هيبتي که صد درجه از اولي سخت تر بود و از شدت غيظ صورتشان سياه و از چشمهايشان برق آتش شعله مي زند و گرزها بالا رفت و مهيّاي زدن شدند. مثل اوّل نترسيدم و به صداي ضعيف گفتم که:

«معبود من خداي يگانه بي همتاست». «هوالله الذي لا إله الّا هو عالم الغيب و الشهادة هو الرحمن الرّحيم، هوالله الذي لاإله الّا هو الملک القدوس السّلام المؤمن المهيمن العزيز الجبّار المتکبر سبحان الله عما يشرکون ؛ [اوست خدايي که غير از او معبودي نيست؛ دانند? غيب و آشکار است، اوست رحمتگر مهربان. اوست خدايي که جز او معبودي نيست؛ همان فرمانرواي پاک سلامت [بخش و] مؤمن [به حقيقت حق? خود که] نگهبان، عزيز، جبّار، [و] متکبر[است]. پاک است خدا از آنچه [با او] شريک مي گردانند.]» و اين آيه شريفه را که در دنيا در تعقيب نماز صبح مداومت داشتم، محض اظهار فضل براي آنها خواندم، که خيال نکنند، بني آدم فضلي و کمالي ندارند؛ و چنانکه روز اوّل بر خلقت بني آدم اعتراض نمودند، که :«غير از فساد و خون ريزي چيزي در آنها نيست». بالجمله، پس از تلاوت آيه شريفه در جواب آنها، ديدم غضب آنها شکست و گرفتگي صورتشان فرو نشست، حتي يکي به ديگري گفت: «معلوم مي شود که اين از علماي اسلام است، سزاوار است که بعد از اين به طور نزاکت از او سؤال شود.» ولي آن ديگري گفت: «چون مناط (ملاک) رفتار ما با اين شخص جواب سؤال آخري است و آن هنوز معلوم نيست، ما بايد به مأموريت خود عمل نموده و وظايف خود را انجام دهيم و اين هر که باشد؛ عناوين و اعتبارات در نظر ما اعتباري ندارد.» پس سؤال نمودند: «من نبيک [پيامبرت کيست؟]» در اين هنگام طپش قلب من کمتر شده و زبانم بازتر و صدايم کلفت¬تر گرديده بود. جواب دادم: «نبي و رسول الله الي الناس کافة محمد بن عبدالله خاتم النبيين ، و سيد المرسلين(ص)؛ [پيامبر و رسول خدا، به سوي تمام مردم؛

حضرت محمدبن عبدالله که خاتم پيامبران و آقاي رسولان است، مي باشد.]» در اين هنگام غيظ و غضبشان بالکليه رفت و صورتشان روشن گرديد و از من هم آن ترس و وحشت نيز رفت. پس سؤال نمودند از کتاب و قبله و امام و خليفه رسول الله (ص). جواب دادم: «وحيث ما کنتم، فولّوا وجوهکم شطره ؛ [و هر کجا بوديد رويهاي خود را به سوي آن (مسجدالحرام) بگردانيد.]» «المسجد الحرام ظاهرا و باطنا الحق المتعال.» «و جهت و جهي للذي فطر السماوات و الارض حنيفا و ما أنا من المشرکين ؛ [و من از روي اخلاص، پاکدلانه روي خود را به سوي کسي گردانيدم که آسمانها و زمين را پديد آورده است؛ و من از مشرکان نيستم.]» «و أئمتي خلفاء نبي إثني عشر إماما، اولهم علي بن أبي طالب و اخرهم حجة بن الحسن صاحب العصر و الزمان مفترضو الطاعة و معصومون من الخطاء والزلل، شهداء دارالفناء و شفعاء دارالبقاء؛ [پيشوايانم، جانشينان پيامبر (ص)، دوازده امام مي باشند، که نخستين آنان علي بن ابي طالب (ع) و آخرين آنها حجة بن الحسن (ع) صاحب العصر و الزمان مي باشد. اطاعت از فرمان آنان واجب است و آن بزرگواران از هر خطا و لغزشي منزّه مي باشند، گواهان [کارهاي مردم در] دنيا و شفيعان سراي جاويد (آخرت) هستند.]» و يک يک اسامي و نسب و حسب آن بزرگواران را براي آنها شرح دادم. گفتند:

«اين همه طول و تفصيل لازم نبود، جواب هر کلمه، يک کلمه است.» گفتم: «براي شما از اين مفصّل تر لازم است، زيرا که درباره ما ازاول بدگمان بوديد و بر خلقت ما اعتراض نموديد، با اينکه بر فعل حکيم نمي بايست اعتراض نمود. و از آن روزي که اعتراض شما را فهميدم، از شما دقّ دلي پيدا کردم ، حتي آنکه متعهد شدم، که اگر مجالي (فرصتي) بيابم از شما سؤالاتي بنمايم و چون چرايي دراندزم. ولي حيف که با اين گرفتاري و مضيقه مجالي برايم نمانده؛ با لب دم ساز خودگر جفتمي همچون ني من گفتني ها گفتمي» و سکوت نمودم و منتظر بودم، که چه سؤالي بعد از اين مي کنند. ديدم سؤالي نکردند، فقط پرسيدند: «اين جوابها را از کجا مي گويي و از که آموختي؟» من از اين سؤال به فکر فرو رفتم، که ادلّه و براهيني که در دار غفلت و جهالت و خطا و سهو مرتّب نموده بوديم، از کجا سهو و خطايي در مادّه و يا درصورت و يا در شرايط انتاج (نتيجه گرفتن) آن روي نداده باشد؟ و از کجا که عقيم را منتج خيال نکرده باشيم؟ و از کجا که آنها به موازين منطقيه درست دربيايد؟ و از کجا که آن موازين ، موازين واقعيه باشد و خود ارسطو که مقنّن (قانون گذار) آن موازين است، به خطا نرفته باشد؟ و چه بسا که در همان عالم ملتفت به بعضي لغزشها نشويم. علاوه بر اين، بر فرض صحت و درستي آن براهين، فقط وفقط آنها در آن عالم که خانه کوري وناداني است محل حاجت هستند، چون آنها حکم عصا را دارند و شخص کور و يا در مواضع تاريک و ظلمت کرده ها محتاج به عصا باشد. و در اين عالم که واقعيات به درجه اي روشن و چشمها تيزتر، جاي عصا نخواهد بود، پس اينها چه از من مي خواهند. خدايا من تازه مولود اين جهانم و اصطلاح اهل آن را نياموخته ام. بحق عليّ بن ابطالب (ع) مددي کن. من دراين فکر و مناجات بودم، که ناگهان نعر? آنها، همچون صاعقه اي آسماني، بلند شد که :

«بگو آنچه گفتي، از کجا گفتي؟» نظر کردم که چشمي نبيند چنان صورت خشمين را! چشمهاي برگشته و سرخ شده، همچون شعله آتش و صورت سياه شده و دهان باز، همچون دهان شتر و دندانها بلند و زرد و گرزها را بلند نموده، مهيّاي زدن هستند. من از شدت وحشت و اضطراب از هوش بيگانه شدم و در آن حال کاّنه ملهم شدم و به صورت ضعيفي جواب دادم، در حاليکه از ترس چشمم را خوابانده بودم: «ذلک امر هداني الله اليه ؛ [آن مطلبي است که خداي تعالي مرا به سويش هدايت نموده است.]» و از آنها شنيدم که گفتند: «نم، نومة العروس ؛ [بخواب، همانند خوابيدن عروس]» و رفتند. من با همان حال گويا به خواب رفتم و يا بيهوش بودم ولي حس کردم که از آن اضطراب راحت شدم.

پي نوشتها:

1- هود / 114

2- حج / 2

3- حشر / 22 و 23

4- اشاره به آيه 30 سوره بقره است که مي فرمايد: «و أذقال ربّک للملئکة انّي جاعل في الارض خليفة قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفک الدّماء و نحن نسبّح بحمدک و نقدّس لک قال انّي اعلم مالا تعلمون: و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت: من در زمين جانشيني خواهم گماشت. [فرشتگان] گفتند: آيا در آن کسي را مي گماري که در آن فساد انگيزد.، و خونها بريزد؟ و حال آنکه ما با ستايش تو، [تو را] تنزيه مي کنيم و به تقديست مي پردازيم. فرمود: من چيزي مي دانم که شما نمي دانيد.»

5- بقره / قسمتي از آيات 144 و 150

6- طبق آيه فوق قبله ام که بدان جانب روي مي آورم مسجدالحرام است و در اصل و باطن به جانب خداوند رو مي نمايم.

7- انعام / 79

8- اين جمله برگرفته از اين حديث از امام موسي کاظم(ع) مي باشد:«امر هداني الله له و ثبتتني عليه؛ چيزي است که خدا مرا براي آن هدايت کرده و بر آن پايدار نموده است.» مي باشد. کافي ، جلد 3، صفحه 238، حديث 11

9- قسمتي از حديثي از امام صادق(ع) مي باشد. کافي، جلد3، ص 238 و 239، حديث 9 و 10 و 12

به اشتراک بگذارید