(همان کساني که جان خود را از رسول خدا دريغ داشتند، و آسودگي را بر رنج و مشقت جهاد ترجيح دادند و از پيشامدهاي جنگ به هراس افتادند. همانان که خداي متعال در آيه هاي سوره توبه آن ها را نکوهش مي کند و به سختي مورد ملامت و سرزنش قرار مي دهد پيامبرش را مي فرمايد که: اگر مردند بر آن ها نماز نگزارد و بر گورهاشان نايستد و پس از اين هم همراهي آنان را قبول نکند) خدا خوش نداشت که از اين سه نفر مؤمن با إخلاص، کاري کم يا بيش شبيه کار منافقان سر زند و در پايان کار هم به صريح قرآن مجيد توبه آنان را پذيرفت.
يکي از اين سه نفر «کعب بن مالک» شاعر رسول خدا است و او خود داستان تخلف از رسول خدا و مشکلاتي که د راين راه پيش آمد و تأديبي که رسول خدا فرمود و سرانجام قبول توبه را مطابق آنچه مورخان و محدثان اسلامي از جمله:اين اسحاق در سيره و بخاري و مسلم در دو کتاب خودشان روايت کرده اند، چنين شرح مي دهد و مي گويد: « در هيچ يک از جنگ هاي رسول اکرم جز در جنگ « تبوک» کناره گيري نکردم، چرا، در جنگ بدر هم همراه نبودم اما رسول خدا أحدي را در تخلف از بدر مورد ملامت قرار نداد زيرا که او فقط به قصد کاروان تجارت قريش بيرون رفته بود و خداي متعال را مسلمانان و مشرکان را بدون پيش بيني آنان در مقابل هم قرار داد.»
من در شب عقبه هنگامي که پيمان اسلام مي بستيم، در حضور رسول خدا بودم و هر چند آوازه و شهرت جنگ بدر در ميان مردم بيشتر است ,ليکن من دوست ندارم که به جاي شرکت در بيعت عقبه در جنگ بدر شرکت مي کردم. داستان من در جنگ تبوک اين بود که من هرگز نيرومندتر و توانگر تر از روز تبوک که همراه رسول خدا نرفتم – نبودم. به خدا سوگند هرگز پيش از آن روز نشده بود که من دو شترسواري داشته باشم، اما آن روز دو شتر آماده سواري داشتم. رسول خدا هيچ گاه رهسپار جنگي نمي شد، مگر آن که به عنوان ديگري مقصد خود را نهفته مي داشت تا آن که اين غزوه پيش آمد و چون رسول خدا(ص) در گرماي شديد تابستان حرکت مي کرد و راهي دور و بياباني هولناک در پيش داشت و با دشمني انبوه روبه رو مي شد مقصد خود را آشکار براي مسلمانان بيان داشت تا چنان که بايد آماده جنگ شوند مسلماناني که همراه رسول خدا رفته بودند بسيار بودند و دفتري هم که نام آنان را ثبت کند در کار نبود و هر مردي مي خواست کناره گيري کند گمان مي داشت که تا وحي خدا درباره او نازل نشود امر او بر رسول خدا پوشيده خواهد ماند. رسول خدا (ص) هنگامي رهسپار تبوک مي شد که ميوه ها و سايه ها دل پذير بود. شخص رسول خدا ومسلمانان با توفيق خود را آماده حرکت ساختند. من هم بامداد از خانه بيرون آمدم تا خود را آماده سفر کنم اما بي آن که کاري انجام دهم به خانه بازگشتم و با خود مي گفتم هنوز مي توانم همراهي کنم, اما توفيق پيدا نمي کردم تا مردم سفري شدند, و پيغمبر و همراهانش روبه راه نهادند و هنوز من هيچ گونه آمادگي براي حرکت و همراهي نداشتم .با خود گفتم: يکي دو روز بعد آماده مي شوم و خود را مي رسانم.
با مدادي پس از حرکت رسول خدا از خانه بيرون آمدم تا خود را مجهز کنم اما کاري نکرده به خانه بازگشتم. بامداد فردا به همان قصد از خانه بيرون آمدم باز کاري نکرده به خانه بازگشتم. وضع من اين بود تا لشگريان اسلامي با شتاب پيش رفتند، و هرچند مي خواستم به هر وضعي شده حرکت کنم و خود را به آنان برسانم- و کاش رفته بودم- اما توفيق نيافتم. پس از رفتن رسول خدا(ص) هر گاه از خانه بيرون مي رفتم و در ميان مردم مي گشتم، از اين که جز منافقي بدنام، يا ناتواني معذور، کسي را نمي ديدم افسرده خاطر مي شدم.
رسول خدا (ص) تا تبوک نامي از من نبرده بود، اما هنگامي که در تبوک در ميان اصحاب نشسته بود پرسيده بود کعب چه کرد؟ مردي از « بني سلمه » پاسخ داده بود: اي رسول خدا، جامه هاي فاخر و کبر فروشي او را در مدينه نگه داشته است.« مُعاذ بن جبل» گفته بود: چه بد گفتي، به خدا سوگند اي رسول خدا ما از کعب جز خوبي نديده ايم و رسول خدا ديگر سخن نگفته بود. چون خبر را يافتم که رسول خدا (ص) به مدينه باز مي گردد، اندوه من تازه شد. در فکر بهانه جويي و دروغ گفتن بر آمدم. با خود گفتم که با خشم رسول خدا چه خواهم کرد؟ و از هر خردمندي که در خاندانم بود کمک مي خواستم.
پس چون گفتند که ورود رسول خدا نزديک شده، انديشه باطل از من دور شد و دانستم که هرگز با دروغ پردازي از خشم او رهايي نخواهم داشت، و تصميم گرفتم که نزد وي راست بگويم. رسول خدا (ص) از راه رسيد، و به عادت معمول خويش ابتدا به مسجد رفت و دو رکعت نماز خواند، و سپس براي ملاقات با مردم نشست، و چون اين کار به انجام رسيد، بازماندگان از جهاد که هشتاد و چند نفر بودند، شرفياب مي شدند، و نزد آن حضرت به عذر خواهي و قسم خوردن مي پرداختند. رسول خدا هم اظهارات آنان را مي پذيرفت و با آنان بيعت مي کرد و بر ايشان از خدا مغفرت مي خواست، و باطنشان را به خدا وامي گذاشت.
من هم شرفياب شدم. چون سلام کردم تبسّمي کرد که نشاني از خشم داشت. سپس گفت: پيش بيا. جلو رفتم و در پيش روي او نشستم آن گاه به من گفت: چرا عقب ماندي؟ مگر شتر سواري خود را نخريده بودي؟ گفتم: چرا، به خدا سوگند اي رسول خدا اگر نزد شخص ديگري از مردم دنيا نشسته بودم تصوّر مي کردم که با معذرت خواهي از خشم وي در امان خواهم ماند، اما اکنون به خدا سوگند يقين دارم که اگر امروز با سخني دروغ، تورا از خود خشنود سازم، به زودي خدا تورا از راه وحي بر من به خشم خواهد آورد. اما اگر راست بگويم و از آن در خشم شوي اميدوارم در نتيجه آن راستي خدا از من بگذرد. نه به خدا سوگند عذري نداشتم، به خدا سوگند هرگز نيرومندتر و توانگرتر از روزي که با تو همراهي نکردم، نبوده ام .رسول خدا گفت: راست گفتي، برخيز تا خدا درباره ات چه فرمايد. برخاستم و مي رفتم که مرداني از «بَني سَلِمَه»نيز برخاستند و به دنبال من آمدندو گفتند: به خدا سوگند پيش از اين از تو گناهي نديده ايم اما امروز تو را درمانده يافتيم چرا تو هم مانند ديگران نزد رسول خدا عذر نياوردي تا براي توهم استغفار کند و گناه تو هم آمرزيده شود؟به خدا سوگند به قدري اصرار ورزيدند که خواستم برگردم و خود را در آنچه گفته بودم، نزد رسول خدا تکذيب کنم.
اما از آنان پرسيدم که آيا شخص ديگري نيز مانند من گرفتار شده است؟ گفتند: آري. دو مرد ديگر هم مانند تو اعتراف کردند و همان پاسخي را که رسول خدا به تو گفت شنيدند. گفتم: آن دو مرد کيستند؟ گفتند:«مُرارة بن رَبيع امري» و«هِلال بن أُمَيَّ? واقفي». بدين ترتيب دو مرد شايسته از اهل بدر را نام بردند که شايستگي پيروي داشتند، و با شنيدن نام آن دو از ترديد بيرون آمدم. رسول خدا(ص) از ميان همه کساني که همراه او نرفته بودند تنها مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر بازداشت کرد، و ناچار از مردم کناره گرفتيم و آنها هم از ما رميدند و کار ما به آنجا کشيد که من حتي خودم را هم نمي شناختم و زمين در نظرم بيگانه و جز آن زميني بود که مي شناختم، و پنجاه شب و روز وضع ما به اين ترتيب برگزار شد. مُرارَه و هِلال بيچاره خانه نشين شدند و کار آن دو نفر گريه بود. ليکن من که از آن دو جوانتر و شکيباتر بودم از خانه بيرون مي رفتم و به نماز جماعت مسلمانان حاضر مي شدم و در بازار ها رفت و آمد مي کردم، اما هيچ کس با من سخن نمي گفت. هنگامي که رسول خدا (ص) بعد از نماز مي نشست نزد وي مي رفتم و سلام مي کردم و با خود مي گفتم: آيا جواب سلام مرا هر چند آهسته هم باشد داد، يا نه! سپس نزديک او به نماز مي ايستادم و زير چشمي به او مي نگريستم.
هر گاه سرگرم نماز خود بودم به من مي نگريست اما چون به او متوجه مي شدم از من روي گردان مي شد. چون از بي مهري مردم به ستوه آمدم، به راه افتادم و از ديوار باغ پسر عموي خود «اَبو قَتاده» که او را بيش از هم کس دوست مي داشتم بالا رفتم و بر او سلام کردم، اما به خدا سوگند که جواب سلام مرا نداد. گفتم: اي «ابو قتاده» تو را به خدا سوگند، مي داني که من خدا و رسولش را دوست مي دارم؟ جوابي نداد. ديگر بار او را سوگند دادم باز خاموش ماند، سومين بار که سخن خود را تکرار کردم و او را سوگند دادم گفت: خدا و رسولش بهتر مي دانند. پس اشک من فرو ريخت و از همان راهي که آمده بودم باز گشتم وسپس روانه بازار شدم. در بازار مدينه راه مي رفتم که ناگاه يکي از « نََبَطيان » شام که براي فروش خواروبار به مدينه آمده بود از من سراغ مي گرفت و مي¬گفت: « کعب بن مالک » را که به من نشان مي دهد؟ مردم مرا به او نشان دادند تا نزد من آمد، و نوشته اي از پادشاه «غسّاني» (جبلة بن أيهم، يا حارث بن ابي شمر غساني) به من داد که در آن نوشته بود:« اما بعد، خبر يافته ام که سرورت بر تو جفا کرده است. با آن که تحمل خواري و زبوني را خدا بر تو واجب نکرده است، نزد ما بيا تا با تو همراهي کنيم». چون نامه را خواندم گفتم: اين هم جزء گرفتاري است، راستي کار من بجاي کشيده است که مردي مشرک در من طمع ورزد. آنگاه بر سر تنور آتش رفتم و نامه را در تنور افکندم. چهل روز از گرفتاري ما گذشته بود که ناگاه، «خُزَيمَة بن ثابت» فرستاد? رسول خدا (ص) نزد من آمد و گفت: رسول خدا (ص) مي فرمايد: که از همسرت کناره گيري کنيد.
گفتم: طلاقش دهم؟ وگرنه بايد چه کنم؟ گفت: نه، بلکه از او کناره گيري کن و نزديکش مرو رسول خدا نزد هِلال و مُراره کس فرستاد تا از زنان خود کناره گيري کنند. پس به همسرم گفتم: پيش پدر و مادرت برو و نزد آنان بمان تا خدا تکليف مارا روشن سازد. زن «هلال بن اُميه» (خَوله دختر عاصم) نزد رسول خدا رفت و گفت: اي رسول خدا، « هلال بن اميه» پيري از کار افتاده است، و خدمت گذاري ندارد، اجازه مي دهي اورا خدمت کنم؟ فرمود: عيبي ندارد، اما به تو نزديک نشود. زن هلال گفت: به خدا سوگند که اورا به من رغبتي نيست، و از روزي که اين پيشامد شده است تا امروز کار او گريه است و چشم او در خطر است. يکي از بستگانم به من گفت: اکنون که رسول خدا (ص) زن هلال را اجازه دادتا نزد شوهرش بماند و او را خدمت کند، کاش تو هم براي زنت اجازه مي گرفتي. گفتم: به خدا سوگند در اين موضوع از رسول خدا چيزي نمي خواهم، چه من مرد جواني هستم و نمي دانم که هر گاه با وي صحبت کنم به من چه پاسخ خواهد داد.
ده روز ديگر هم بدين وضع سپري شد،و مدتي که مردم به فرمان رسول خدا (ص) با ما سخن نمي گفتند به پنجاه روز رسيد. بامداد شب پنجاهم بود که روي بام يکي از اطاق هاي خانه خود نماز صبح را خواندم و در حالي که از جان خود به تنگ آمده بودم، و زمين فراخ پهناور به من تنگ آمده بود (چنان که خداي متعال در قرآن مجيد يادآور شده است )، ناگهان آواز فرياد کننده اي از بالاي کوه «سَلع» به گوشم رسيد که با صداي بلند فرياد مي کرد:اي«کَعب بن مالک» مژده باد تورا. پس به سجده افتادم و دانستم گشايشي پيش آمده است.رسول خدا (ص) بعد از نماز صبح، قول توبه ما را نزد پروردگار اعلام کرده بود، و مردم برا ي بشارت دادن به ما به راه افتاده بودند. کساني براي مژده رساندن نزد هلال و مراره رفتند، و اسب سواري (زُبَير بن عَوّام) هم براي بشارت دادن به من بتاخت مي آمد. در اين ميان مردي از قبيله «أسلَم»(حمزة بن عَمرو أسلمي) بر کوه سلع بالا رفت و فرياد کرد: و صداي او تندروتر از اسب بود و زودتر رسيد، و بدين جهت هنگامي که خودش براي بشارت دادن نزد من آمد، دو جامه خود را از تن بيرون آوردم و به مژدگاني بر تن او پوشاندم، با آنکه به خدا سوگند در آن روز، جز همان دو جامه لباسي نداشتم و دو جامه ديگر عاريه گرفتم و پوشيدم. آنگاه نزد رسول خدا رهسپار شدم. در بين راه مردم دسته دسته، به من مي رسيدند و به عنوان تهنيت مي گفتند: مبارک باد تو را که خدا توبه ات را پذيرفت. وارد مسجد شدم و ديدم که رسول خدا (ص) در ميان مردم نشسته است
1- سوره توبه، آيه 118.
نظرات کاربران (بدون نظر)
ثبت و ارسال نظر