“دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین چشم بدوزدکه ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد”.    گابریل گارسیا مارکز 

 شب سردی بود… پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه می خریدن. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها می ذاشت و انعام می گرفت. پیرزن باخودش فکر می کرد چی می شد اونم می تونست میوه بخره ببره خونه.

 رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. می تونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمی شد هم بچه هاش شاد می شدن.

برق خوشحالی توی چشماش دوید. دیگه سردش نبود. پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه. تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن ننه، برو دنبال کارت. پیرزن زود بلند شد ؛خجالت کشید. چند تا از مشتریها نگاهش کردند؛ صورتش رو قرص گرفت.

دوباره سردش شد. راهش رو کشید رفت. چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان! مادر جان ! پیرزن ایستاد. برگشت و به زن نگاه کرد.زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم. سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه موز و پرتقال و انار ….

پیرزن گفت : دستت درد نکنه ننه من مستحق نیستم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر. منمستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی هستم. اگه اینارو نگیری دلمو شکستی، جون بچه هات بگیر.

زن منتظر جواب پیرزن نموند، میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد. پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه می کرد. قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش،  دوباره گرمش شده بود. با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه ، پیر شی، خیرببینی.

به اطرافمان خوب بنگریم، همه ما با صحنه هایی این چنینی مواجه شده ایم! واکنشمان چه بوده؟! یادمان نرود که هستند، یادمان نرود که هستیم. این ادب اصیل مان است: نجابت، قدرت، احترام، مهربانی، خوشرویی، انسان بودن…