دكتر احمد مهدوي دامغاني چندي پيش، به مناسبتي مطلبي در روزنامه اطلاعات درج شده بود و ذکري از آستان ملائک پاسبان اعليحضرت اقدس علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه، و داستان ضامن آهو در مجلسي مورد گفتوگو بود. دوست دانشمند عزيزي به بنده گفت: فلاني! من هر قدر هم که ميخواهم صحت اين «داستان مبتذل» ضامن آهو را به خود بقبولانم نميتوانم و عقلم نميپذيرد که اين داستان آن چنان که شنيده و خواندهام عقلاً يا وقوعاً ممکن باشد، گو اين که اساساً اين داستان را در هيچ کتاب معتبر و مأخذ قابل مستندي هم نديدهام؛ و چون تو را يک طلبه غيرمتعصبي ميدانم، اين است که خواهش ميکنم نظرت را در اين باره بگويي و اگر تو هم مثل من به اين داستان باورنکردني اعتقادي نداري، چه بهتر که از اين جا، يکي دو خطي با هم به روزنامه اطلاعات بنويسيم و از مسؤولان آن روزنامه درخواست کنيم که از استعمال اين القاب و عناوين عاميانه، و بيمعني و غيرمستند که تازه بر فرض صحت هم چيزي بر عظمت مقام امام عليهالسلام و جلال و کرامت آن بزرگوار نميافزايد، احتراز کند.
گفتم: راست است؛ زيرا اعتقادي که شيعه واقعي به ائمه طاهرين خود دارد، فوق اين امور و بالاتر از صحت و سقم اين مسائل است؛ چو شيعه ميگويد و ميخواند که (وأمن من لجأ اليکم (-جمله اي از زيارت معروف به جامعه کبيره که ظاهرا انشاي حضرت هادي عليه السلام است-. باري، از آن دوست عزيز پرسيدم: داستان ضامن آهويي که شما آن را عقلاً و وقوعاً محال ميشماريد کدام است و چگونه داستاني است؟ با نگاه تعجبآميزي گفت: فلاني! آيا مرا دست مياندازي يا واقعاً تو که هم بچه آخوند هستي و هم خراساني، از کم و کيف اين داستان بيخبري؟ گفتم: نه دوست عزيز! تو را دست نمياندازم و از کم و کيف داستان هم باخبرم؛ ولي دوست دارم داستان را از زبان تو هم بشنوم. گفت: از مجموع آنچه در بچگي از بزرگترها شنيده و بعداً هم آن را به شعر عاميانه و به صورت جزوه کوچکي، چاپ سنگي شدهاي خواندهام، آنچه به يادم مانده، اين است: صيادي در بياباني قصد شکار آهويي ميکند و آهو شکارچي را مسافت متنابهي به دنبال خود ميدواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام که اتفاقاً در آن حوالي تشريف فرما بوده است، مياندازد.
صياد که ميرود آهو را بگيرد، با ممانعت حضرت رضا عليه السلام مواجه ميشود. ولي چون آهو را صيد و حق شرعي خود ميداند، در مطالبه و استرداد آهو مبالغه و پافشاري ميکند. امام حاضر ميشود مبلغي بيشتر از بهاي آهو، به شکارچي بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچي نميپذيرد و به عرض ميرساند: الا و بالله، من همين آهو را که حق خودم است، ميخواهم و لاغير … و آن وقت آهو به زبان ميآيد و سخن گفتن آغاز ميکند و به عرض امام ميرساند که من دو بچه شيري دارم که گرسنهاند و چشم بهراهاند که بروم و شيرشان بدهم و سيرشان کنم. علت فرارم هم همين است و حالا شما ضمانت مرا نزد اين ظالم بفرماييد که اجازه دهد بروم و بچگانم را شير دهم و برگردم و تسليم صياد شوم… حضرت رضا عليه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچي ميفرمايد و خود را به صورت گروگاني در تحت تسلط شکارچي قرار ميدهد. آهو ميرود و بهسرعت باز ميگردد و خود را تسليم شکارچي ميکند.
شکارچي که اين وفاي به عهد را ميبيند، منقلب ميگردد و آن گاه متوجه ميشود که گروگان او، حضرت علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه است. بديهي است فوراً آهو را آزاد ميکند و خود را به دست و پاي حضرت مياندازد و عذر ميخواهد و پوزش ميطلبد. حضرت نيز مبلغ متنابهي به او مرحمت ميفرمايد و بهعلاوه، تعهد شفاعت او را در قيامت نزد جدش ميکند و صياد را خوشدل روانه ميسازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت ميداند اجازه مرخصي ميطلبد و به سراغ لانه و بچگان خود ميدود…
به آن دوست عزيز هموطن گفتم: داستان واقعي ضامن آهو که من آن را ميدانم بيش از هزار و شصت سال سابقه تاريخي دارد، و در کتب معتبر و مستند هم ثبت و ضبط شده و کاملا هم موجه و معقول است و بهکلي با آنچه تو ميگويي ومن هم به همين ترتيب آن را شنيده و خواندهام، مغاير است. گمان نزديک به يقين دارم که منشأ ملقب ساختن مولاي ما، حضرت رضا صلوات الله عليه به ضامن آهو، همين داستان موجه و معقول و مسلم و مستندي است که آن را براي تو خواهم گفت. مضافاً بر آن که ناقلان و راويان اين داستان نيز حايز آن چنان مقام مذهبي و ملي و علمي شامخي هستند که جاي هيچ ترديد در صحت، و مجال هيچ گونه شبههاي در اصالت آن باقي نميماند.
مخاطب که بر شنيدن داستان صحيح و واقعي و موجه و مستند ضامن آهو سخت مشتاق شده بود، از من خواست که فوراً داستان را براي او بازگو کنم و مدرک و سند آن را هم به او نشان دهم. گفتم: به ديده منت دارم، النهايه، چون الآن کتاب مستند را در دسترس ندارم، نقل داستان و ارائه سند آن را به فردا موکول ميکنيم و او هم پذيرفت. خوشبختانه، و از حسن اتفاق، آن که در جمله کتب معدودي که اين بنده در اين سفر با خود آورده است، يکي هم کتاب شريف نفيس مستطاب «عيون اخبار الرضا» تأليف شيخ اجل امجد اعظم، ابوجعفر محمد بن علي بن بابويه قمي، معروف و ملقب به صدوق رضوان الله تعالي عليه است.
ايشان يک کتاب از مجموع چهار کتاب اساسي و اصولي حديث و فقه شيعه يعني «من لايحضره الفقيه» را تأليف کرده و در محل معروفي به نام نامي خودش در سر راه تهران به شهر ري مدفون است؛ مکانت والا و مقام معلاي آن بزرگوار در نزد شيعه معلوم و مشهور است. فرداي آن روز اين کتاب مستطاب را با خود نزد آن هموطن بردم و داستان را از روي کتاب براي اوخواندم. او بسيار خشنود شد و دانست که داستان واقعي ضامن آهو، چيزي غير از آني است که در ذهن اوست؛ و بنده چون گمان مي برم هنوز بسياري هستند که از بن داستان بي خبرند، بي فايده ندانستم که آن را عيناً براي درج در اين کتاب بنگارم، خاصه آن که موضوعاً نيز با مبنا و موضوع اين کتاب بي تناسب نيست. البته خوانندگان فاضل و گرامي استحضار دارند که شيخ صدوق قدس سره، اين کتاب را جهت اتحاف و اهدا به وزير جليل و بزرگوار ايراني يعني صاحب اسماعيل بن عباد طالقاني (متوفي در سال 385هجري) که خود يکي از بزرگترين ادبا و شعرا و متکلمين و ناقدين ادب در قرن چهارم است، تأليف فرموده و اين کتاب شريف، علاوه بر احتوايش بر اخبار مربوط به حضرت رضا عليه السلام از لحاظ ادبي و تاريخ نيز مرجع معتبر و مستندي به شمار ميرود. شيخ (ره) در اين کتاب همچنان که از بسياري ثقات مشايخ روات و محدثين رضوان الله عليهم اجمعين (که ذکر اسامي شريف آنها خود رساله مفصلي خواهد شد) نقل و روايت مي کند از بسياري از ادبا و شعرا و مورخين به نام نيز، چون ابراهيم بن عباس صولي و محمد بن يحيي صولي و مبرد و ابن قتيبه و عمرو بن عبيد و دعبل و ابي نواس و ابي جعفر عتبي و برخي افراد خاندان نوبختي و ديگران بهواسطه يا بيواسطه نيز نقل و روايت ميفرمايد.
و اينک ابتدا اصل داستان را با حذف اسانيد و روات آن به عرض خوانندگان ميرساند سپس سند و روات حکايت را بازگو ميکند که خوانندگان ملاحظه بفرمايند چه بزرگوار کساني اين داستان را نقل کرده و به صحت آن گواهي داده و يا بهاصطلاح روزنامهنويسها خود قهرمان آن داستان بودهاند تا بدانجا که اين روايت صددرصد مورد قبول شيخ صدوق (ره) قرار گرفته و ادني شبهه در صحت آن به خاطر شريفش خطور نکرده است: … فلما کان يوم الخميس استأذنته في زيارة الرضا (عليه السلام) فقال: اسمع مني ما احدثک به في امر هذا المشهد: کنت في ايام شبابي اَتعصب علي اهل هذا المشهد واَتعرض الزوار في الطريق واَسلُب ثيابهم ونفقاتهم ومرقّعاتهم، فخرجت متصيداً ذات يوم و اَرسلت فهداً علي غزال، فمازال يتبعه حتي التجأ الي حايط المشهد فوقف الغزال ووقف الفهد مقابله لايدنو منه فجهدنا کل الجهد بالفهد ان يدنو منه فلم ينبعث و کان متي فارق الغزال موضعه يتبعه الفهد فاذا التجأ الي الحائط رجع عنه فدخل الغزال جحراً في حائط المشهد فدخلتُ الرباط وقلت لابي النصر المقري اين الغزال الذي دخل هيهنا الان، فقال لم أره فدخلتُ المکان الذي دخله فرأيت بعر الغزال وأثر البول ولم أر الغزال وفقدته، فنذرت الله تعالي ان لا آذي الزوار بعد ذلک و لا اتعرض لهم الا بسبيل الخير و کنت متي ما دهمني أمر فزعت الي هذا المشهد فزرته وسألت الله تعالي فيه حاجتي فيقضيها لي ولقد سألت الله تعالي ان يرزقني ولداً ذکراً فرزقني ابناً حتي اذا بلغ وقتل عدت الي مکاني من المشهد وسألت الله تعالي ان يرزقني ولداً ذکراً فرزقني ابناً آخر ولم أسأل الله تعالي هناک حاجة الا قضاها لي فهذا ماظهر لي من برکة هذا المشهد علي ساکنه السلام. (صفحه 386).
چون روز پنجشنبه براي زيارت رضا عليهالسلام از او اجازه خواستم. گفت بشنو که درباره اين مشهد ( يعني اين محل شهادت) با تو چه ميگويم. در روزگار جواني، نظر خوشي به طرفداران اين مشهد نداشتم و در راه، معترض زائران ميشدم و لباسها و خرجي و نامهها وحوالههايشان را بهستيزه ميستاندم. روزي به شکار بيرون رفتم و يوزي را به دنبال آهويي روانه کردم. يوز همچنان به دنبال آهو ميدويد تا بهناچار، آهو را به پاي ديواري پناهيد و آهو ايستاد. يوز هم رو به رويش ايستاد ولي به او نزديک نميشد. هر چه کوشش کرديم که يوز به آهو نزديک شود يوز نميجست و از جاي خود تکان نميخورد؛ ولي هر وقت که آهو از جاي خود (کنار ديوار) دور ميشد، يوز هم او را دنبال ميکرد. اما همين که به ديوار پناه ميبرد، يوز باز مي گشت تا آن که آهو به سوراخ لانهمانندي در ديوار آن مزار داخل شد. من وارد رباط (معناي اصلي آن جاي نگهداري اسب براي مبارزه با دشمنان و مرزداري از حدود و ثغور مسلمانان است، و بعداً به معاني مختلفي از جمله کاروانسرا، خانقاه صوفيه، نقل شده است)-تعبير جالبي از مزار حضرت رضا در آن عصر- شدم، و از ابي نصر مقري (که لابد قاري راتب قبر مطهر حضرت يا ديگر مقابر اطراف قبر و داخل رباط بوده است) پرسيدم: آهويي که هم الان وارد رباط شد کو؟ گفت: نديدمش. آن وقت، به همان جايي که آهو داخلش شده بود درآمدم و پشگلهاي آهو و رد پيشابش [ادرار] را ديدم، ولي خود آهو را نديدم.
پس با خداي تعالي پيمان بستم که از آن پس زائران را نيازارم و جز از راه خوبي و خوشي با آنان در نيابم. از آن پس، هر گاه که کار دشواري به من روي ميآورد، وگرفتارياي پيدا ميکردم، بدين مشهد روي و پناه ميآوردم، و آن را زيارت و از خداي تعالي در آن جا حاجت خويش را مسئلت ميکردم و خداوند نياز مرا بر ميآورد، ومن از خدا خواستم که پسري به من عنايت فرمايد. خدا پسري به من مرحمت فرمود، و چون آن پسربچه به حد بلوغ رسيد، کشته شد؛ من دوباره به مشهد برگشتم و از خدا مسئلت کردم که پسري به من عطا فرمايد و خداوند پسر ديگري به من ارزاني فرمود. هيچ گاه از خداي تبارک و تعالي در آن جا حاجتي نخواستم مگر آن که حق تعالي آن حاجت را برآورد و اين چيزي است از جمله برکات اين مشهد سلام الله علي ساکنه که بر شخص من آشکار شد و براي خودم روي داد. حال ملاحظه بفرماييد که شيخ (ره) اين داستان را از که روايت مي کند و اين واقعه براي که روي داده است و ناقل آن کيست؟ گوينده اصلي داستان که خود همان شکارچي بوده است، ايراني پاکنهاد و آريايي نژاد و امير دلير و بزرگوار و نجيب و آزاده خراساني خراسان، يعني ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسي، معروف و مشهور و گردآورنده «شاهنامه ابومنصوري» است که او خود داستانش را براي حاکم رازي مصاحب و رازدار و مرد مورد اطمينان ابوجعفر عتبي، وزير نامدار سامانيان حکايت کرده و حاکم هم آن را براي ثقه جليلالقدر ابوالفضل محمد بن احمد بن اسماعيل السليطي که از اجله مشايخ روايت صدوق است، روايت کرده و صدوق هم روايت را از شيخ خود سليطي نقل ميفرمايد و اينک عين عبارت صدوق مشتمل بر اسانيد روايت و مقدمه حکايت را نقل ميکند: حدّثنا ابوالفضل محمد بن احمد بن اسمعيل السليطي (رض) قال سمعتُ الحاکم الرازي صاحب ابي جعفر العتبي يقول: بعثني ابوجعفر العتبي رسولا الي ابي منصور بن عبد الرزاق، فلما کان يوم الخميس … الخ؛ که بقيه را قبلاً به عرض خوانندگان گرامي رسانيد. (عيون اخبار الرضا، باب 73، ذکر ما ظهر للناس في وقتنا من برکة هذا المشهد و استجابة الدعاء فيه).
به هر صورت، ظاهراً اصل داستان و روايتي که سبب ملقب ساختن حضرت امام علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه به «ضامن آهو» شده است، بايد همين داستان باشد، و لا غير؛ و به قراري که ملاحظه فرموديد، داستان کاملاً واقعي و موجه و معمولي به نظر ميرسد. شيخ اجل صدوق (ره) در همان باب 73 مذکور و پيش از نقل داستان آهو، حكايت ديگري از اين بزرگمرد روايت ميفرمايد كه در ذكر داستان آهو نيز به آن به نحو ديگري المام فرموده است، بدين شرح: حدثنا ابوطالب الحسين بن عبد الله بن بنان الطائي قال سمعتُ ابامنصور محمد بن عبدالرزاق يقول للحكم بطوس المعروف بالبيوري هل لك ولدٌ فقال لا فقال له ابومنصور لم لا تقصد مشهد الرضا عليه السلام و تدعو الله عنده حتي يرزقك ولداً؟ فانّي سالت الله تعالي هناك في حوائج فقضيت لي قال الحاكم فقصدتُ المشهد علي ساكنه السلام و دعوتُ الله عزوجل عند الرضا عليه السلام ان يرزقني ولداً فرزقني الله ولداً ذكراً فجئتُ الي ابي منصور بن عبد الرزاق واخبرتُه باستجابته الله تعالي في هذا المشهد فوهب لي و اعطاني و اكرمتي علي ذلك (صفحه 380) شيخ ميفرمايد: ابوطالب حسين بن عبد الله بن بنان طايي برايم حديث كرد و گفت كه از ابومنصور بن عبد الرزاق شنيدم كه به حاكم طوسي كه به بيوردي معروف بود، مي گفت: آيا فرزندي داري؟ بيوردي گفت: نه … ابومنصور به او گفت: چرا روي به مشهد رضا عليه السلام نميآوري تا در كنار آن مزار، از خداوند به دعا بخواهي كه به تو فرزندي عطا فرمايد؟ زيرا كه من خود در آنجا، از خدا نيازمنديها و حاجتهايي را مسئلت كردم كه همه آن برايم آورده شد.
سپس حاكم (بيوردي) به من (ابوطالب طائي) گفت: قصد زيارت آن مشهد را كه بر ساكنش درود باد كردم و در مزار رضا عليه السلام به دعا از خداي عز وجل درخواست كردم كه به من فرزندي عنايت كند و خداوند فرزند ذكوري به من مرحمت فرمود من نزد ابي منصور بن عبد الرزاق آمدم و از اين كه خداي تعالي دعاي مرا در اين مشهد مستجاب فرموده است او را با خبر كردم. ابومنصور مرا بخششي فرمود و عطايي داد و بدين سبب بر من اكرام و احترام كرد. به طوري كه ملاحظه ميفرماييد، نشانههاي جوانمردي و فتوت و صداقت و ايمان راستين، از همين چند سطر در رفتار و گفتار و پندار محمد بن عبد الرزاق طوسي آشكار است والحمد الله اولاً و آخراً وصلي الله علي محمد و آله الطاهرين (برگرفته از کتاب: چهار مقاله، احمد مهدوي دامغاني، تهران، نشر بين الملل، 1385)؛
به نقل از پايگاه کتابخانه تخصصي تاريخ اسلام
نظرات کاربران (بدون نظر)
ثبت و ارسال نظر