مثل همیشه لباس هایش مرتب بود؛ عمامه ی سبزی بر سر داشت؛ به ریش نرمش شانه زده بود. پدر و پسر پشت سرش نشستند. پسرک به لباس های او خیره شد. مثل همیشه عبایش بوی عطر سیب می داد.
پدر داشت دعا می خواند. هنوز نماز شروع نشده بود. حالا یک سؤال در ذهن پسرک بود. صبر کرد تا بعد از نماز بپرسد.
نماز شروع شد. مسجد پر از آدم بود. پسرک به نمازگزارها نگاه کرد؛ هیچ کس مثل امام حسن (ع) مرتب و تمیز نبود. با خودش فکر کرد:«من در بیرون مسجد هم حسن بن علی را چندبار دیده ام؛ اما وقتی به مسجد می آید، لباس های قشنگ تری می پوشد.»
پسرک آنقدر به امام حسن (ع) نگاه کرد تا نماز تمام شد. هر کس به طرف خانه اش راه افتاد. پدر و پسرک جلو رفتند و به امام حسن دست دادند. پسرک آهسته به پدر گفت:« من از آقا یک سؤال دارم. »
پدر خندید و گفت: «بپرس پسرم. »
پسرک کمی خجالت کشید. اول مِن و مِن کرد. بعد گفت:«ای امام حسن مجتبی! چرا شما هر وقت به نماز می آیید، زیباترین لباس هایتان را می پوشید و مرتب تر از همیشه هستید؟ »
امام حسن با محبت نگاهش کرد و جواب داد: «خداوند، زیباست و زیبایی را دوست دارد. در قرآن مجید هم می فرماید: «هنگام رفتن به مسجد، خودتان را زینت کنید1. به همین خاطر دوست دارم زیباترین لباسم را هنگام نماز بپوشم.»
دل پسرک از جواب امام شاد شد. دوباره عبایش را بو کرد. احساس کرد به یک باغ بزرگ سیب رفته است.

 1- منبع: آیه 31، سوره ی اعراف

برگرفته از کتاب قصه های مهربانی، ص 6