داستان

"یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت خالصانه است"  پیامبر اکرم (ص) در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت.

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی

دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو

بار اولش بود که وارد سوپرمارکت آقا رضا میشد. دست راستشو دراز کرد و گفت: - خدا بهت عزت بده!

مزرعه‌داری پیر از دنیا رفت و مزرعه و انبار و مهمان‌پذیر کوچکی را برای زن و بچه‌هایش به ارث گذاشت.

یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته