مقدمه

کتاب (داستان) سياحت غرب الهام گرفته در آيات قرآن و کلمات گهر بار معصومين (عليه السلام) و اشعار مي باشد به واقعيتهاي اعمال انساني پرداخته و چون نويسنده(آيت الله نجفي قوچاني) سر گذشت خودش را بيان مي کند همه فراز و نشيب زندگي خود را صادقانه بيان کرده است. در اين کتاب فضيلت ها به صورت زيباي «هادي » و گناه ها و زشتي ها و نادرستي ها به صورت زشت «سياه» همسفرش هستند. آيت الله نجفي قوچاني در اين کتاب با قرار دادن خودش به عنوان محور داستان، در اصل انساني را به تصوير کشيده که در راه رضاي الهي قدم برمي داشته ولي تا حدودي داراي لغزش بوده است . کتاب حاضر با به تصوير کشيدن عالم پس از مرگ، انسان را با ايمان تر مي کند و اعتقاد قلبي اش را افزايش مي دهد، زيرا خواننده اعمال را همراه با آثار آن در برابر ديده مجسم مي کند.

ابتداي برزخ – قسمت دوم

بهترين رفيق

پس از برهه اي که به حال آمدم و چشم باز نمودم، خود را در حجر? مفروشي ديدم و جوان خوش رو و خوش¬مو و خوش بويي را ديدم که سر مرا به زانو نهاده و منتظر به حال آمدن من است. من براي تأدب و تواضع برخاستم، به آن جوان سلام نمودم. او هم تبسّمي نموده، برخاست و جواب سلام داده و با من معانقه (مرا در آغوش گرفت) و مهرباني نموده و گفت: «بنشين، که من نه پيغمبرم و نه امام و نه ملک، بلکه حبيب و رفيق تو هستم.» پرسيدم : «شما که هستيد و اسم تو چيست؟ حسب و نسب خود را به من بگو و زهي توفيق که تو رفيق من باشي و من هميشه با تو باشم.» گفت: «اسمم هادي است، يعني راهنما و يک کنيه ام ابوالوفاء و ديگري ابوتراب است ومن بودم که جواب آخري را به دل تو انداختم و تو گفتي و خلاصي يافتي. اگر آن جواب را نگفته بودي، با آن [گرزها] مي زدند، که جاي تو پر آتش مي شد.» گفتم: «از مراحم حضرتعالي ممنونم، که حقيقتاً آزاد کرده شما هستم ولي آن سؤال آخري آنها به نظر من بي فايده و بهانه گيري بود. زيرا که عقايد اسلاميه را به درستي جواب دادم و امور واقعيه را که شخص اظهار مي کند، چون و چرايي ندارد. مثلاً اگر آتشي به دست آدم بگذارند و اظهار کند که دستم سوخت، نبايد پرسيد که : چرا اظهار مي کني دستم سوخت؟ و اگر کسي هم جاهلانه بپرسد، جوابش اين است که: مگر کوري؟ نمي بيني که آتش به وري دستم هست؟ و اين سؤال آخري از اين قبيل است.» گفت: «نه چنين است، زيرا که مجرّد مطابقه کلام با واقع، مفيد به حال انسان نيست؛ بلکه انصاف و عقيد? قلبي لازم است که او را محرّک شود به سوي عمل. چنانکه گفته شد: «قالت الاعراب امنّا قل لم تؤمنوا، ولکن قولوا أسلمنا، و لمّا يدخل الايمان في قلوبکم ؛ [[برخي از] باديه نشينان گفتند: ايمان آورديم. بگو: ايمان نياورده ايد، ليکن بگوييد: اسلام آورديم. و هنوز در دلهاي شما ايمان داخل نشده است.]»

مگر در روز اول در جواب «الست بربّکم ؛ [آيا پروردگار شما نيستم؟]» همه بلي نگفتند؟ و اقرار به ربوبيّت و معنويت حق، کما هوالواقع (چنانچه واقع اين چنين است] نکردند؟» گفتم : «چرا.» هادي گفت: «در جهان مادّي که امتحان شدند به تکاليف، چون آن اقرار روز اول زباني صرف بود، از بعضي از اين تکاليف سر بر تافتند و از بوته امتحان خالص عيار بيرون نيامدند. حالا در منزل اول اين جهان نيز همه، از مؤمن و منافق، سؤالات اينها را به درستي و موافق جواب مي دهند. اين پرسش آخري امتحاني است، که اگر عقيده قلبي باشد، همان جواب داده مي شود و خلاصي حاصل است و الّا جواب خواهد داد، که به تقليد مردم گفتم: «کان الناس يقولون، فقلت؛[مردم مي گفتند؛ پس من هم گفتم.]» و تقليد در گفتار، بدون عقد قلب مفيد فايده نخواهد بود، چنانچه تو خود مي داني که در اخبار معصومين همين تفصيل وارد شده است.» گفتم: «حالا يادم آمد، که همين تفصيل در اخبار وارد است ولي دهشت و وحشت هنگام سؤال از يادم برده و تو بيادم آوردي، خدا مرا بي تو نگذارد. حالا بگو، تو از کجا با من آشنا شدي و حال آنکه من با تو سابقه اي ندارم و با اين همه عشق مفرطي که بتو دارم، فراق تو را مساوي با هلاکت خود مي دانم.» گفت: «من ازاول با تو بوده ام و مهرباني داشته ام و ليکن محسوس تو نبوده ام، چون ديده تو در جهان مادّي، چندان بينايي نداشته. من همان رشته محبّت و ارتباط تو است (تو هستم) به علي بن ابيطالب (ع) و اهل بيت پيغمبر (ص) و سوره هداي هستم از او در تو، به قدر قابليت تو. از اين رو اسم من «هادي» است ولي نسبت به تو. و او هادي همه پرهيزکاران است. و از تو هيچ جدايي ندارم، مگر اينکه تو خود را به هوسهايي، از من دور داري. و وجه اينکه کنيه من «ابوالوفاء» و «ابوتراب» شده است، رفتار تو است؛ بر طبق اقوال و وعده ها، غالباً و حتي الامکان، و تواضع تست براي مؤمنين. و سخن کوتاه من متولد از علي(ع) هستم، در گهواره دل تو، به اندازه قوّه و استعداد تو. و سازگاري و ناسازگاري و بود و نبود من با تو، به دست و اختيار تو بوده؛ در صورت معصيت از تو گريخته ام و پس از توبه ، با تو همنشين بوده ام. از اين جهت گفتم در مسافرت اين جهان از تو جدايي ندارم، مگر هنگام تقصير و يا قصوري که از ناحيه خودت بوده من الآن مي روم و تو بايد، في الجمله، استراحت کني. و من همان امانت الهيه ام که به تو سپرده شده است، تنها که ماندم به فکر احوال خود و بيانات هادي فرو رفتم؛ ديدم حقيقتاً حالات و رفتارهاي آدمي در جهان مادّي خوابي است که ديده شده و حالا که بيدار و هوشيار شده ايم، تعبير آن خواب است که ظاهراً و مرئي مي شود. کلام ذوالقرنين در ظلمات که: «هر که از اين ريگ بردارد به روشنايي که رسيد پشيمان است و هر کس که برنداشت نيز پشيمان خواهد بود.» کنايه از همين دو حال انسان خواهد بود، در دنيا و آخرت که هر کس به اندازه اي افسوس دارد. ولکن پشيماني حالا سودي ندارد، در توبه بسته شده و در اين انديشه و غم و اندوه خمار خواب مرا گرفت.

آثار اعمال و فشار قبر

چيزي نگذشت که احساس نمودم دو نفر، يکي خوش صورت و ديگري کريه المنظر، در يمين (جانب راست) و يسار (جانب چپ) سر من نشسته اند. اعضاي مرا از پا تا سر، هر يک را جداگانه بو مي کشند و چيزهايي در طوماري که در دست دارند مي نويسند. و نيز قوطيهايي کوچک و بزرگ آورده اند و در آنها هم چيزهايي داخل مي کنند و سر آنها را لاک مي کنند و مهر مي زنند و بعضي از اعضا را، از قبيل دل و قوه خيال و واهمه و چشم و زبان و گوش را، مکرر بو مي کشند و با هم نجوي مي کنند و به دقت، و با تأمل دوباره و سه باره بو مي کشند، پس از آن مي نويسند و در آن قوطيها، مضبوط مي سازند. و من حرکتي به خود نمي دادم که نفهمند من بيدارم ولي درنهايت وحشت بودم. از جديّت آنها در تفتيش و کنجکاوي در صادرات و واردات من اجمالاً فهميدم که زشتيها و زيباييهاي مرا ثبت و ضبط مي نمايند و آن خوش صورت، خيرخواه من بود؛

چون در آن نجوي و گفتگويي که با هم داشتند، معلوم بود که خوش صورت نمي گذاشت بعضي از زشتيها ثبت شود، به عذر آنکه توبه نموده و يا فلان عمل نيک، او را از بين برده و يا آن زشت را زيبا و نيکو کرده؛ همچو اکسير که مس را طلا نمايد . و من از اين جهت او را دوست داشتم. و پس از تمامي کارهاي خود، ديدم آن طومار نوشته را لوله کرده و طوق گردنم ساختند و آن قوطيهاي سربسته را در ميان توبره پشتي نمودند و بر روي سرم گذارند. پس از آن قفسه آهنيني که گويا از هفت جوش بود آوردند، که به اندازه بدن من بود و مرا در ميان آن جا دادند و پيچ و مهر و فنري که داشت پيچيدند. کم¬کم آن قفسه تنگ مي شد، به حدي مرا در فشار انداخت، که نفسم قطع شد و نتوانستم دادي بزنم و آنها به عجله تمام پيچ و مهره ها را پيچيدند، تا آن قفسه، که گنجايش بدن مرا از اول داشت، به قدر تنوره سماور کوچکي، باريک شد. و استخوانهايم همگي خرد و درهم شکست و روغن من هک به صورت نفت سياه بود، از من گرفته شد و هوش از من رفته بود و نفهميدم.

پس از هنگامي به هوش آمدم. ديدم، سر مرا هادي به زانو گرفته. گفتم: «هادي ببخش حالي ندارم که برخيزم و دراين بي ادبي معذورم. تمام اعضايم شکسته و هنوز نفسم به رواني بيرون نمي شود.» و سخنم بريده بريده بيرون مي شد و صورتم ضعيف شده و اشکم نيز جاري بود. کاّنه از جدايي هادي گله مند بودم، که در نبود او اولين فشار را ديدم. هادي براي دلداري و تسليت من گفت: «اين خطرات از لوازم منزل اين عالم است و همه کس را گردن گير است و اختصاص به تو ندارد و گفته اند: «البليّة اذا عمت طابت ؛ [بلا و سختي هرگاه همگاني شود، گوارا (و قابل تحمل) مي شود.]» هر چه بود گذشت و اميد است که بعد از اين چنين پيش آمدي تو را نباشد. ديگر آنکه خطرات اين عالم از ناحيه خود شماست. چون اين قفسه که خيال کردي از هفت جوش است، ترکيب او از اخلاق ذميمه انسان است که با نيش غضب به يکديگر جوش خورده، که روح انسان را درجهان مادي فرا گرفته و در اين جهان به صورت قفسه صورت گرفته و ممکن است که هزار جوش باشد. چون اصل خوي زشت سه تا است؛ از (افزون طلبي) ، منائي (کبر و غرور) و رشک بردن (حسد داشتن) که اوّلي: آدم را از بهشت بيرون نمود. و دوم : شيطان را مردود ساخت. و سوم: قابيل را به جهنم برد. ولي اين سه تا، هزاران شاخ و برگ پيدا مي کند و در زيادي و کمي نسبت به اشخاص تفاوت کلي دارد.» هادي در بين اين گفتار شيرين خود، دست به پشت وپهلو و اعضاي من کشيد، که خرد شده ها درست و دردها دفع مي شد. و از مهربانيهاي او قوت و حيات تازه اي در من ساري گرديد. صورت و اعضايم از کثافات و کدورت، طهارت يافته بود و شفاف و درخشندگي داشت و فهميدم که آن فشار، يک نوع تطهير است براي شخص، که مواد کثافت و کدورات و شرور به آن گرفته مي شود. چنانکه به صورت نفت سياه ديده شد. و اگر چه در تعبير ائمه (ع) به اين طور است که شيرمادر، از دماغ بيرون مي شود. ولي چون اصل آن شير، خون حيض است و او (آن) سياه و از آن جنس نجاسات است، پس منافات ندارد که به رنگ سياه و کثيف ديده شود. هادي گفت: «اين توبره پشتي بار تو است، بازکن ببينم چه دارد.» تمام قوطيهاي سربسته را ديدم؛ روي بعضي نوشته بود: «زاد فلان منزل» و روي بعضي :«خطرات و عقبات فلان منزل» و بعضي پاکتها نيز بود متعلق به بعضي منازل که در آنجا بايد باز شودو معلوم گردد. پرسيدم:

«اين قوطيها چيست؟» گفت: «اينها ساعات ليل و نهار عمر تو است، که در آنها عملهاي زشت و زيبا از تو سر زده و پس از گذشت آن وقت بر تو، دهانش مثل صدف به هم آمده و آن عمل را همچون دانه درّ ميان خود نگاه داشته و حالا به صورت قوطي سربسته درآمده.» گفتم: « اين قلّاده گردنم چيست؟» گفت: « نامه عمل تو است، که در آخر کار و روز حساب، بايد حساب خرج و دخل تو تصفيه شود و او در اين عالم محل حاجت نيست. «وکل انسان الزمناه طائره في عنقه، و نخرج له يوم القيامة کتاباً يلقاه منشورا ؛ [و کارنامه هر انساني را به گردن او بسته ايم و روز قيامت براي او نامه اي که آنرا گشاده مي بيند بيرون مي آوريم.]» و گفت: من توشه سفر تو را کم مي بينم، بايد چند جمعه اينجا معطّل باشي؛ بلکه از «دارالغرور» چيزي برايت از دوستان برسد، که پيغمبر فرموده است که: «در سفر هر چه زاد و توشه زياد باشد، بهتر است». ومن بايد بروم براي تو تذکره و جواز عبور از سلطان دنيا و دين بگيرم. و چنانچه در بين هفته خبري نرسيد، در شب جمعه برو به نزد اهل بيت خود، شايد به طلب رحمت و مغفرت يادي از تو بنمايند.» هادي رفت و من به انتظار نشستم – ولي جايم خوب بود؛ حجره اي بود، مفروش به فرشهاي الوان و منقّش به نقشهاي زيبا – تا شب جمعه رسيد و خبري نيامد. حسب الوصيّه هادي رفتم، به صورت طيري در منزلم و به روي شاخه درختي نشستم و به کردار و گفتارهاي زن واولاد و خويشان و آشنايان که جمع شده بودند و به قول خودشان براي من خيرات مي کردند و آش و پلو ساخته ، «روضه خواني» داشتند و فاتحه مي خواندند، نظر داشتم. ديدم کارهايشان مفيد به حال من نيست، چون روح اعمال و مقصد اصلي شان آبرومندي خودشان است. و از اين جهت، يک فقير گرسنه را به اطعام خود، دعوت نکرده بودند. مدعوّين (دعوت شدگان) هم مقصدشان فقط خوردن غذا و ديگر کارهاي شخصي بود. نه استرحامي براي من و نه گريه اي براي حسين بن علي(ع) . و اگر نقصي در خدمات آنها پيدا مي شد، بد مي گفتند به مرده و زنده. و اگر اهل بيت و خويشان هم گريه اي داشتند و اندوهگين بودند، فقط براي خودشان بود، که چرا بي پرستار مانده اند و بعد از اين براي آنها کي تهيه معاش و زندگي مي کند. و چنان به شخصيات دنيايي خود غرقند، که نه يادي از مردن و آخرت خود مي کنند. کأنّه اين کاسه به سر من تنها شکسته و براي آنها نيست. و کأنّه در مردن من، خدا بر آنها – العياذبالله (پناه بر خدا) – ظلمي نموده، که اين همه چون و چرا مي کنند. ومن با حال يأس و سرشکستي به قبرستان و منزل خود مراجعه نمودم. و نزديک بود، که بر اهل واولاد خود نفرين کنم ولي حقيقت علم، مانع شد؛ که همين يک قوز براي آنها بس است وقوز بالاي قوز نباشد. از سوراخ قبر داخل شدم، ديدم هادي آمده است و ديدم يک قاب پر از سيب در وسط حجره گذاشته شده است. پرسيدم: «اين از کجا است؟» هادي گفت: «از رعايات بيرون کسي از اينجا عبوراً مي گذشت، آمد به روي قبر و فاتحه اي خواند. اي خاصيت نقدي او است و خدا رحمت کند او را که به موقع آورد.»

پي نوشتها:

1- حجرات، 14

2- اعراف/ 172

3- در تفسير عياشي؛ جلد 2، صفحه 349 آمده است که امام علي(ع) فرمود: «ثم انصرف راجعاً في الظلمة فبينا هم يسيرون اذا سمعوا خشخشة تحت سنابک خيلهم، فقالوا ايها الملک ما هذا؟ فقال خدوا منه، فمن اخذ منه ندم و من ترکه ندم فأخذ بعض و ترک بعض فلّما خرجوا من الظلمة اذا هم بالزبرجد فندم الآخذ و التّارک؛ سپس (ذوالقرنين و همراهان او) در تاريکي حرکت کردند و در زير پاي اسبانشان صداي خش خش شنيدند،پس گفتند: اي پادشاه اين چيست؟ ذوالقرنين فرمود: از آن برداريد؛ هر که بردارد پشيمان شود وهر که برندارد نيزپشيمان شود. پس وقتي از تاريکي خارج شدند ديدند که زبر جد است؛ پس هم بردارنده و هم ترک کننده پشيمان شدند.»

4- ضرب المثل

5- از امير المؤمنين (ع) روايت شده است: «…ان دماغه يخرج من بين ظفره و لحمه؛ به درستي که مغز او از بين ناخنها و گوشتش بيرون مي آيد.» بحار الانوار، ج6، ص 226

6- اسراء / 13

به اشتراک بگذارید